با نگاه ناباور…

نه! نمی گویم که آسمان گریست؛ آسمان تهران در نیمه ی تابستان، با بارانی نا منتظر، گره دل برای خاطر لیلا گشود. آسمان با زبان تندر و رگبار، همان زبان آشنای لیلا، به یاد او سخن گفت!

لیلا! تو نیز سر بر سنگ نهادی و خسته از کژمداری روزگار، برای همیشه با فریاد و دادخواهی بدرود گفتی! دیگر بی مهری کینه جویان و غم دوستان ناهمراه آزارت نخواهد داد! دشخواری اجیر شدن به شغلی با دستمزد اندک – نه بدان مقدار که شایسته ی آنی- را نخواهی کشید!  تنگنای فراهم ساختن زادراه سفری دراز به کوه های دور، فرسوده ات نخواهد ساخت! برای دوری جستن از دامچاله ی حمایت "بزرگان" و برای مفاخره به استقلال شخصیت، رنج گردآوری کمک های کوچک دوستان جانی اما بی پول را نخواهی کشید! ملال پاسخ گویی به پرسش های چند باره که «چرا به کوه می روی... آن بالا چه می جویی؟!» آزارت نخواهد داد! و غبار و دود این شهر بلا زده، دلتنگ آسمان نیلی کوهستانت نخواهد کرد!

لیلا، بر بلندای آن کوه سرد و دور بیاسای که دیگر سردی نگاه بی خبران از دل داغدارت، و دوری متظاهران به دوستی از دل صفاجویت، ریا را در برابر مجسم نخواهد کرد! آن جا خانه ی توست... آسوده بیارام!

تو با نگاه نا باور / فاجعه را تاب آوردی / هیچ کس خواهر خطاب ات نکرد/ و به تشجیع تو تکبیری برنیاورد. / تنهایی را تاب آوردی و خاموشی را / و اکنون / در کوهستان سرد می تپی.*

 

 

* اصل شعر شاملو به این صورت است:

ما با نگاه نا باور / فاجعه را تاب آوردیم / هیچ کس برادر خطاب مان نکرد/ و به تشجیع ما تکبیری برنیاورد. / تنهایی را تاب آوردیم و خاموشی را / و اکنون / در اعماق خاکستر می تپیم