مادر یادت بخیر وروزت مبارک

مادر 
دیر وقت است برای خوابیدن ، خوابت نمیآید؟
نه پسرم این چرخ خیاطی شده مونس شب وروز من
با ید سفارشات مردم را سر وقت تحویل داد
مادر دستانت چقدر سرد است باز امروز یخ های حوض را شکستی و لباسها را شستی ؟
آری دلبندم اما با آتش کرسی گرم خواهد شد

مادر پشت چرخ خیاطی کمرت درد نمیگیرد
چرا اما تو نگران نباش
مادر وقتی بزرگ شدم نخواهم گذاشت تا کار کنی 

 اگر خواستی لباس بدوزی فقط برای بچه های من بدوز
همچی میگی بچه ها انگار یه دو جین بچه میخواهی
مادر دو جین چند تا میشه؟
یه ده دوازده تا
نه زیاده یه چند تائی بسه
من بزرگ بشم اصلن نمیزارم کار کنی
فقط میخوام بغل دست من بشینی تا خستگی های یک عمرت جبران شود
نه مادر این حرفها مال الآن است تا بزرگ بشی زندگی هزار چرخ میخوره
شاید من تا آن وقت نباشم
نه از این حرفا نزن مادر خدا نکنه پیش ما نباشی
آن روزها این حرفها در ذهن کوچک من بدترین حجم خالی را ایجاد میکرد

مادر دیشب خواب پریشانی دیدم
اگه خیلی بد بود برو شیر آب رو باز کن وبرای آب روان بگو
چشم مادر
مادر خستگی از چشمانت میبارد خوابت نمیآید
نه وقت برای خواب زیاد است
بخواب مادر
هیچ زنی چادری را برای دوختن نزد تو نخواهد آورد
پنجره اتاقت سالهاست  بخارنکرده
بر شاخسار درخت زردآلوی حیاط قدیمی، هیچ ساری ننشست و هیچ کبوتری برنخواست
کلاغهای شهر ما نوید آمدن میهمانی را ندادند
دیر وقت است مادر برای گفتن رنجهای بیشماری که همه را به تنهائی بر دوش کشیدی
دیگر هیچکس به حیاط خانه ما پا نخواهد گذاشت
روزهای من وشبهای کودکانم از آواز صدای مهربانت خالیست
دیر وقت است برای نالیدن وزجه زدن
سالهاست رویای کودکیم را باد برده
سالهاست جستجو گر صدای کودکیم در کوچه خاطره ها هستم
خوب شد ندیدی که درخت زردآلوی حیاط خانه را
که سرگذشت یک زندگی را در شاخه سار خود داشت
به بهائی هیچ بریدند
کودکیم قطع شد
نوجوانیم بر خاک افتاد
 وجوانیم با یک کامیون از کوچه ما رفت
مادر من از انتهای یک غربت طولانی با تو سخن میگویم
من سالهاست بدنبال لبخند گم شده خود میگردم
سالهاست افسوس لمس نگاهت را تا شامگاهان با خود میبرم  
وصبحگاهان با آرزوی شنیدن صدایت بیدار میشوم
بعد از تو، من دیار وشهر خود را هم گم کرده ام
من اکنون نیک میدانم که شب زنده داریهایت
برای رسیدن به خواستگاه فرزندان
بیش از سر بر سجاده ساییدنها ونماز شب خواندنها
ترا به یک آرامش وآمرزش ابدی نزدیک خواهد کرد
بخواب مادر دیر وقت است
خستگی چشمان مهربانت را می آزارد
هیچ زنی پشت دروازه خانه انتظارتو را نمیکشد
هیچ سفارشی برای دوختن چادر نمازی به تو داده نخواهد شد
دیر زمانیست تو آرام در دوردستهای نگاه ما آرمیده ای
واین حجم خالی زمان روح وروان مرا میآزارد.
بخواب که وقت برای خوابیدن بسیار است
بخواب تا تمنای وصال رویت را با خود به دور دستهای زندگی ببرم
بخواب وآسوده باش که از آن همه خاطره برای من هیچ چیز جز همان چرخ خیاطی نمانده
من همه کودکیم را در آن خانه گم کردم
ودر شهری که روزی همه زندگانیم بود، زندانیم   
مادر:
یادت گرامی و روزت مبارک

Posted in: دسته‌بندی نشده