رفته بودم مهمانی خداحافظی یکی از رفقای دوران دبیرستان. آخرهای مهمانی رسیدم، چون قبلش افطاری انجمن بود و تا ملت بیایند و بروند و اوضاع را سر و سامان بدهیم ساعت از 10 گذشت. مهمانی پر و پیمانی بود و من با آن ریخت و قیافهام تابلو بودم. اما نه آنقدر که آن پسرک جوان و آن یکی خانم هی به من نگاه کنند و لبخند بزنند و پچ پچ کنند! اصلا چه معنی دارد این حرکات! سرتان به کار خودتان باشد!
پسرک آمد طرفم و گفت: «سلام، صفورا خانم من رو میشناسید؟» و لبخند زد.
چه لبخند آشنایی، چه ته چهره آشنایی. شیطنت هنوز هم از این چشمها میبارد. خدایا این پسرک جوان را من میشناختهام. یک وقتی، یک جایی. خیلی طول نکشید. خوب شد سالن آنقدر شلوغ بود که صدای فریاد شگفتی من گم باشد. گفتم: «محمد؟» گفت: «نه! علی!» و خندید. آن موقع هم مدام اسمش را اشتباه میگفتم. خودش بود. یکی از بچه یوزپلنگها.
علی از نسل اول بچه یوزپلنگها است. آن موقع، سال اول تاسیس انجمن یوزپلنگ ایرانی (+) ود و من هنوز نمیشناختمشان. انجمن در یکی از مدارس راهنمایی تهران، که آن موقع کادر آموزشی پیشرویی داشت، کلاس محیطزیست داشتند و بیشتر از همه درباره یوزپلنگ با پسرکها حرف زده بودند. اولین نسل بچه یزپلنگها، که 5 نفر بودند، از همین کلاسها بیرون آمدند. این 5 پسرک لباس خال خالی میپوشیدند و در نمایشگاهها و هر جا که انجمن برنامهای داشت، غرفهگردان میشدند و سواد و علاقه و انرژیشان همه را شگفتزده میکرد.
من سال بعد با انجمن و با بچه یوزپلنگها آشنا شدم و مدت کوتاهی فرصت داشتم باهاشان سر و کله بزنم. پسرکها کم کم بزرگ شدند و رفتند دبیرستان. ارتباط کمرنگ شد. اما هر از گاهی سراغمان را میگرفتند. نسلهای بعدی بچه یوزپلنگها سر و کلهشان پیدا شد و عکس گروهی خندان نسل اول روی دیوار انجمن رفت.
از آن 5 پسرک، که حالا جوانان خوش قد و بالایی هستند، یکیشان کاناداست، دو تاشان آمریکا هستند، یکیشان هم مالزی است و به زودی میرود انگلیس. علی یکی دو ماهی آمده است ایران. میگفت همه شمارههای قدیمیاش را گم کرده و چون دلش میخواسته ما را ببیند، سعی کرده یادش بیاید دفتر کجاست و آمده یک دوری آن طرفها زده، اما هر چه گشته پیدایمان نکرده است.
9 سال گذشته است، 9 سال … و پسرک جوانی در این دنیا هست، که وقتی بعد از سالها میآید ایران، دنبال دفتر انجمنی میگردد که در دوران نوجوانیاش عضو و فعال آن بوده است.
معلم بودن یک کیفش این است که سالها بعد، یکهو به شاگردهایت بر بخوری و از حال و روزشان شاد شوی، از پیوندی که هنوز بینتان هست کیف کنی، … اما من گروه را بیشتر از فرد میپسندم. دیدن نهادی که آرام آرام ریشه میدواند و رشد میکند و تکه تکهاش را آدمها، آدمهای متنوع میسازند، من را بیشتر ذوق زده میکند. هویت جمعی و تعلق داشتن به گروه برای من بسیار ارزشمند است. دیدن رشد و تغییرات آدمها از نگاه یک گروه، برایم کیفدارتر از دیدنشان از نگاه یک معلم، یعنی تنها خودم، است.
با این هویت جمعی، مهم نیست که من معلم علی نبودهام و مدت کوتاهی میشناختمشش. علی بخشی از تاریخی است که من هم جزء آن هستم. علی هم صفورا را عضوی از جمعی میداند که به آن تعلق خاطر دارد.
10 سال کار گروهی، 10 سال رشد کردن، 10 سال کار کردن و دردی از دردهای محیطزیست این کشور کم کردن … 10 سال کم نیست، 10 سال افتخار دارد، لازم دارد بایستی، به پشت سرت نگاه کنی، لبخند بزنی، حتی بغض کنی و کیف کنی …
و احساس خوشبختی کنی از اینکه بخشی از این هویت جمعی هستی.
دستهبندی شده در: م.م یک معلم محیط زیست, مغز مشغولیهای یوزپلنگی, مغز مشغولیهای اجتماعی