پنجشنبهی گذشته – ۲۵ دی ۱۳۹۳- گفتگوی مفصلم با حمیدرضا محمدی در صفحه ۱۳ از ویژهنامه همشهری با عنوان: شش و هفت، منتشر شد. در این گفتگو، یادی کردم از پدربزرگ دوستداشتنیام که او را «باباگله» خطاب میکردم، مرد عزیزی که سبب شد به طبیعت سرزمینم دقت کرده و با یاخته یاختهی وجودم آن را لمس کنم. روزگار کارورزیهای داوطلبانه و مشتاقانهام در مزرعهی حسینآباد سلفچگان هرگز از خاطرم محو نخواهد؛ روزهایی که برای نخستین بار دریافتم: وقتی آن موتورپمپ بزرگ و پر سرو صدا در روستای حسینآباد به کار افتاد تا شیرهی زمین را در بالادست کاریز مزرعهی باباگله بمکد، آرام آرام قنات دوستداشتنی پدربزرگ خشک شد و آه از نهادم برآمد …
بگذریم … در این گفتگو کوشیدم تا ضمن اشاره به شرایطی که سبب شد به فعالیتهای محیط زیستی گرایش پیدا کنم، از مهمترین امیدها و آرمانهایم سخن گویم …
اینکه چرا به سراغ مدارس جامع محیط زیستی رفتم و سهم اروند در این میان چه بود؟!
اینکه چرا اگر بتوان حال مردم سرزمینم را خوب کرد، آنگاه حال مواهب طبیعی گیاهی و جانوریاش هم خوب خواهد شد!
اینکه چرا با منطق سرنیزه و چکمه در مواجهه با پدیدهی شکار مخالفم؟
اینکه ارزش آب در بحران آب چه نقشی دارد؟
اینکه چرا نمایندگانی در صحن بهارستان داریم که خواهان انحلال سازمان متولی طبیعت ایران هستند؟
اینکه چرا هم بیابانزدایی خطرناک است و هم بیابانزایی؟!
و اینکه چرا مردمی که نوشخند طبیعت را درک کردهاند؛ هرگز بر روی هم تیغ برنمیکشند.