علم بهتر است یا ثروت-1

در روز آدینه به منظور اجابت نظرات فرزند ذکور به نمایشگاه جهانی کتاب در محل نمازخانه بزرگ تهران در آمدیم.در زمان ورود در صبحگاهان که فکر هیچ احدی قد نمیدهد که محل پارک خودروها پر باشد اما پر بود.نه تنها آنجا، بلکه تمامی راههای اطراف تا دورترین نقاط به سفارت کبری افغانستان نیز جا برای اتل ما یافت همی نگردید.ناچارجائی دورتر محلی یافت شد واین مهم  به انجام رسید.


بماند که تا رسیدن به درب شرقی در مجاورت خیابان خرمشهر راهی طولانی بایستی طی طریق میشد اما به لحاظ سماجت های فرزند ذکور در خریدن کتبی که از سوی آموزگاران گرامی بدیشان معرفی گردیده بود تا شایدروزی بدردآینده اش بخورد بناچار با حالی نزار این مهم نیز انجام شد . از دیدن دکه های کتب اجانب وفوق علمی همانند جن زده ها فراری بودم . این فرار هم بنا به دلائلی به سالهای دور برمیگشت که در پستی جدا در آینده ای خیلی خیلی نزدیک ماجرای آنرا برایتان خواهم گفت .
اما برگردیم به روز آدینه
بعد از تهیه کتب فرزند،  راهی درب خروج شدیم. به محض ورود به خیابان شهید بهشتی نظرم را چند افغانی به خود جلب کردند که در کنار یک تاکسی سبز رنگ که کنار خیابان پارک شده بود ایستاده وفریاد میزدند دو تا کتاب 500 تومن.کمی نزدیک رفتم و بنا به زخمی که سال 86 و87 از این جماعت خورده بودم ومیدانستم مال کلاهبرداری وسرقتی معمولن زیر قیمت به فروش میرسد لذا علت را جویا شدم ولی چیزی عایدم نشد ولی فردی که به درب عقب تاکسی نزدیکتر

بود وایرانی هم بود کتابی را به سمت من دراز کرد وگفت بفرمایید رایگان است .من کتاب را گرفتم ودر حین قدم زدن به سمت اتل مشغول خواندن روی جلد و ورق زدن صفحات آن شدم .دیوان شعری بود از آقای داوود قصابیان .بعد از سوار شدن به ماشین فکرم مشغول این بود که به نظر عکس پشت جلد با قیافه راننده تاکسی شباهت بسیار دارد.با اینکه ساعت یک ونیم بعد از ظهر بود و بایستی زودتر به خانه برمیگشتم اما دوست داشتم یکبار دیگر به محل پارک تاکسی برگردم تا قیافه راننده را با عکس پشت جلد مطابقت دهم وعلت را هم جویا شوم که چرا کتابها را به حراج گذاشته.بدین منظور از خیابان پاکستان سر اتل را به سمت رسالت شرق کج کرده وبه محض ورود با ترافیکی سنگین مواجه شدم. خلاصه بعد از ساعتی مجدد به درب جنوبی نمازخانه بزرگ شهر رسیدم.افسر راهنمائی گفت حرکت کن پارکینگ جا ندارد.گفتم جناب سروان این پارکینگ کذائی شما اول صبح هم جا نداشت وبه گمانم این خلق اله سحر اومدند زنبیل گذاشتند.ولی من دنبال جای پارک نیستم خواستم ببینم این آقائی که کتاب اهدا میکنه همون نویسنده کتاب است؟ افسر گوشت شیرین قصه ما هم اصلن یادش رفت برای چه ماموریت مهمی در یک شاهراه انجام وظیفه میکند وشروع کرد نقل وحکایت این شاعر تاکسی دار یا تاکسی دار شاعر.که اصحاب نمازخانه بزرگ یا همان صاحب دکه های کتابفروشی به وی اجازه دخول در اندرونی کتابفروشی را نداده اند لذا ایشان هم به اعتراض آتش به مال خود زده وکتب خود را یا مجانی یا دوتا 500 میفروشد.جل الخالق این مدلی را من تاکنون ندیده بودم.لذا دست در جیب مبارک کرده و دوتا کتاب دیگر با قیمت نه هزار تومان را با نود وپنج درصد تخفیف به بهای 500 تومن خریده ومجدد طی طریق نمودم.البته عکس پشت جلد با  قیافه واقعی او خیلی تفاوت داشت .این تفاوت هم به گذشت زمان ومشقت های دوران شاعری وتجمیع پول جهت چاپ دیوانش برمیگشت.در مسیر خانه همه فکر من به شاعر ودیوان او بود.واینکه دیگر شعرا که تاکسی نداشته ویا بازنشسته نبودند چگونه امرار معاش میکردند.

 

 در انتها یک غزل از اشعار این شاعر بخت برگشته را تقدیم میکنم به او

گفتی تو بمان که بیقرارت هستم           آشفته خیال ودر ملالت هستم

گفتی که هر آنچه گوئی آن ،من باشم     هستم چو گلیم وزیر پایت هستم

صیادی  و با  تیر  و  کمان  ابرو                 چو شیر ژیان، اسیر دامت هستم

حاشا مکن اینکه چشم شهلا گوید         در دیده ودل اسیر راهت هستم

لطفی کن ومستانه نگر در چشمم           عمریست اسیر یک نگاهت هستم

گفتی  که  به  دل  نگار  دیگر  داری           دانم که بود، منم که یارت هستم

Posted in: دسته‌بندی نشده