خاک وطن که رفت…

عباس محمدی- خبرآنلاین

 میرزاده عشقی، شاعر میهن‌دوست که در جوانی به دست گماشتگان دیکتاتور زمان کشته شد، چنان امیدوار و پرشور بود که می‌گفت هرگز از غصه خاک بر سر خود نخواهد ریخت، و البته دلواپس بود که اگر خاک وطن از دست رود، چه خاکی به سر کند: خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم  / خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟!

چند هفته پیش، با اتوبوس به سوی تبریز می‌رفتم. ده سالی می‌گذشت که از این مسیر عبور نکرده بودم، و اینک سیمای سرزمینی که در دو سوی جاده می‌دیدم، به راستی ترس‌آور بود. آن راه قدیمی کم و بیش باریک و پر پیچ و خم، با چشم‌اندازهایی از مراتع پرعلف که سفر را به چالشی دل‌نشین و خرامش در طبیعت بدل می‌ساخت، جای خود را به آزادراهی سرراست داده بود که کوه و تپه‌ها را سخت شکافته و سفر را حرکتی کرده است خطی و کسالت‌بار! اگر دلتنگی‌ام بابت از دست رفتن فراز و فرود جاده‌های قدیمی و ریزشی شدن کناره‌های جاده را بشود در برابر سرعتی که فراچنگ آمده بی‌مورد دانست، اما هراس از تماشای خاک فرسایش‌یافته‌ای را که این‌جا و آن‌جا به سنگ رسیده، قطعا نمی‌توان فقط اندوه آدمی احساساتی دانست! در دو سوی این گشاده‌راه بی‌هیجان، کمی پس از زنجان تا هنگامی که هوا روشن بود، تپه ماهورها و دشت‌هایی را می‌دیدم با پوشش بسیار ناچیز گیاهی، سخت فرسوده از چرای دام، با خاکی خشکی‌زده و چاک‌چاک. در همین حال، هر چند کیلومتر یک بار، بساط هندوانه فروش‌ها را می‌شد دید که بیشترشان در کنار کوه هندوانه‌ها (این محصول آب‌بَر) آب‌نما و حوضی – برای صفابخشی و جذب مشتری- گذاشته بودند، و آب بود که به کم و زیاد هرز می‌رفت. همین گونه آب‌نماها و ریخت و پاش آب را در جلوی چایخانه‌های میان‌راهی هم می‌شد دید.

در مرداد ماه، در تلاش برای رسیدن به چکاد دماوند، …

در مرداد ماه، در تلاش برای رسیدن به چکاد دماوند، در دامنه‌های شمالی این کوه فرازمند (که تا حدود سی سال پیش آرایش‌یافته با بوته‌های سترگ و ده‌ها ساله‌ی “کلاه میرحسن” و گون در میان پوششی غنی از انواع گیاهان علوفه‌ای و دارویی بود) پایم در خاکِ خاکستر مانند مرده‌ای فرو می‌رفت که حکایت از فرسایشی دهشتناک داشت. جاده‌هایی بی‌مورد (فقط مفید برای آنان که در سودای ساخت و ساز هستند) چهره‌ی دشت‌های بی‌مانند آلمیون و چمه‌بن را زخمی کرده بود و گله‌های بی‌شمار گوسفند ته‌مانده‌ی علف‌های کم‌پشت را می‌چریدند تا خاک منطقه و آینده‌ی خود و صاحبانشان را تیره‌تر سازند.

چند روز پیش هم در منطقه‌ی کوهستانی کپه‌داغ در شمال شهر شیروان (خراسان شمالی) هرجا نظر به مراتع می‌کردم، به‌ویژه در نزدیکی روستاها، فرسایش خاک چشم را می‌آزرد؛ همه جا آبکندها چهره‌ی کوه را چروکیده و پیرنما کرده و در کنار جاده‌ها، توده‌های پرحجم خاک را می‌شد دید که رگبار چند روز پیش شسته و پایین آورده بود. جمعیت نسبت به چهل سال پیش، بیش از دو برابر و سطح توقع و مصرف چند برابر شده، اما بیشتر مردم برای برآورده کردن نیازهای خود همچنان به بهر‌ه‌کشی از طبیعت متکی هستند؛ آنان شمار دام‌های خود را که غالبا آزادانه در کوه و دشت می‌چرند، بیشتر کرده و باغ‌های سیب را گسترش داده اند که هر دو کار سبب فرسایش خاک و نابودی منابع آب می‌شود.

همانندِ سه نمونه‌ای را که به آن اشاره کردم، در همه‌ جای ایران، از بلندترین کوه‌ها تا پست‌ترین دشت‌ها می‌توان دید. فرسایش خاک (که به هیچ قیمتی قابل برگشت نیست) بیداد می‌کند و در پی آن جذب آب هم کم‌تر می‌شود؛ سپس برای جبران کم‌بازده شدن زمین‌ها و چاه‌ها، گستره‌ای را که بر آن دام‌داری یا کشاورزی می‌کنند، و عمق چاه‌هایی را که آب‌های جبران‌ناشدنی را بیرون می‌کشند، افزایش می‌دهند. این چرخه‌ی باطل همچنان سرعت می‌گیرد، و تمامیت ارضی و امنیت ملی کشور را تهدید می‌کند… .

مایلم که تفسیری محیط زیستی از یک بیت حافظ داشته باشم که کلام جاودانه‌اش پاسخ‌گو یا بیانگر بسیاری از خلجان‌های روانی و شیوه‌های رفتاری و آرزوهای قلبی ما است: یا رب ز ابر هدایت برسان بارانی / پیش‌تر از آن که چو گردی ز میان برخیرم. با این تفسیر که آن بارانی که آرزویش را داریم، بیشتر از آن که بارش آب از آسمان باشد، باید شعور مدیریت سرزمین باشد که لازم است بر ضمیرمان ببارد، و آن که با نبود بارش از میان برخواهد ساخت، نه یک فرد که کل ملت خواهد بود. می‌گویند شهید بروجردی گفته بود که اگر ذره‌ای از خاک میهنم به چکمه‌ی دشمن چسبیده باشد، آن را با خون خود خواهم شست؛ آیا آن عِرق به خاک زادگاه را همه کسانی که مسوول نگاهداشت آن هستند، و همه‌ی کسانی که از آن بهره می‌برند، دارند؟! آیا می‌دانیم که خاک سرزمین‌مان را فقط دشمن نیست که می‌تواند به یغما برد؟!