برودپیک، و عقل و احساسات در کوه‌نوردی (2)

یک کوه‌نوردی خوب، از جهاتی شبیه به یک قطعه موسیقی دل‌نشین رمانتیک است؛ گونه‌ای زیبایی و لذت تجریدی در آن است که فقط با احساسات می‌توان آن را دریافت و نه با خرد و منطق. این موسیقی و فعالیت را نمی‌توان معنی کرد، و بیشتر اوقات نمی‌توان برای آن، توجیهی اجتماعی یا تاریخی ساز کرد، مگر آن که خود سازنده‌ی موسیقی یا صعود کننده نامی بر کار خود گذاشته و یا مناسبتی برایش تعریف کرده باشد. موسیقی را فقط باید شنید، و کوه‌نوردی خوب را فقط باید اجرا کرد (یا شاهدش بود و گزارش‌اش را خواند) و در جذبه‌ی آن‌ها غرقه گشت. اگر در جهان موسیقی، صدها چهره‌ی درخشان بوده‌اند که در قالب‌های کلیسایی، داستان‌سرایانه، آوازی، و... به شیوه‌ای درک‌شدنی، موضوع‌هایی را بیان کرده‌اند، در مقابل بسیاری از موسیقی‌دان‌ها – از جمله بزرگ‌ترین چهره‌ی تمام دوران‌ها: بتهوون- هم بوده‌اند که آزادانه، شورش‌گرانه، و خیال‌پردازانه، یعنی در سبک رمانتیسم، به تصنیف موسیقی پرداخته‌ و ستایش دیگران را برانگیخته‌اند.

کوه‌نوردی هر قدر که نوجویانه‌تر باشد، رمانتیک‌تر هم هست، چرا که رمانتیسم یک شیوه‌ی «... فرار به رویا، فرار به گذشته، به سرزمین‌های دوردست، به تخیل... [و گریز از] چهارچوبه‌ی خشک قواعد کلاسیک،... از آزادی دروغین و رشد [جامعه‌ی] سرمایه‌داری [بوده است]... نسل رمانتیک، نسل "آرزوهای بر باد رفته" است و مکتب آن‌ها، مکتب سرخوردگی»(6). همان گونه که رمانتیسم، شورشی بود بر ضد عقل‌گرایی "دوران روشنگری" که می‌خواست هر رفتار و موضوع انسانی را با زبان خشک استدلال و خرد تفسیر کند، کوه‌نوردی نوجویانه هم واکنشی است به کوه‌نوردی "منطقی" و حساب‌گرانه‌ی رسمی یا همگانی.

در این‌جا، منظور امتیاز دادن به نوجویی یا رد کردن کوه‌نوردی متداول نیست، بلکه منظور این است که نباید همه‌ی مولفه‌های کوه‌نوردی ماجراجویانه و مرزشکن را با معیارهای کوه‌نوردی کلاسیک ارزیابی کرد. در کوه‌نوردی نوآورانه باید اصالت را، در برابر عقل، به احساس داد. در این صورت است که می‌توانیم نامه‌ی آیدین بزرگی را که پیش از رفتن به برودپیک نوشته بود و خواسته بود که پس از رفتن‌اش منتشر شود، تفسیر کرد. من، این نامه را سند شورش نوجویان در برابر وضعیت موجود ارزیابی می‌کنم.

ماجرای عقل و احساس، دستمایه‌ی قرن‌ها گفتمان‌ فلسفی بوده است(7)؛

از سقراط و افلاطون تا دکارت (1650- 1596) و پس از او، متفکرانی بوده‌اند که می پنداشتند عقل تنها راه کسب شناخت است. دکارت حتی در صدد برآمد که حقایق فلسفی را همچون معادله‌های ریاضی به اثبات برساند، زیرا همچون افلاطون معتقد بود که به حواس نمی‌توان اعتماد کرد. برعکس، دیوید هیوم (1776- 1711) معتقد بود آن‌چه که بنا به عادت، درست و ثابت به نظر می‌رسد، لزوما بجا و همیشگی نیست؛ او حتی می‌گفت که اندیشه‌ی یک کودک بازتر است زیرا او برده‌ی عادت‌ها نشده و هیچ‌گونه پیشداوری ندارد. هیوم معتقد بود که عقل نیست که گفتار و کردار ما را تعیین می‌کند، بلکه عواطف است که چنین می‌کند. برای مثال، ما از روی احساسات به نیازمندان کمک می‌کنیم و اصولا "رفتارهای بامسوولیت" ربطی به استحکام عقل ندارد. هیوم می‌گفت «اگر من ترجیح دادم که تمام جهان ویران گردد تا انگشت من خراشی نیابد، این مغایر عقل نیست». به بیان دیگر، اگر قرار باشد که جهان فقط بر پایه‌ی عقل و منطق باشد، حفظ خود و موقعیت خود اولویت خواهد داشت. فیلسوفانی هم بوده‌اند، مانند کانت (1804- 1726) که معتقد بوده‌اند در ادراک ما از جهان، هم حس دخالت دارد و هم عقل، زیرا ما با حواس خود "ماده‌ی شناخت" را به دست می‌آوریم و با ادراک درونی خود "صورت شناخت" را فراچنگ می‌آوریم.

اگر همیشه عقل روزمره و عادت شده را راهنمای خویش قرار دهیم، چه لزومی دارد که برای مثال در این جهان پرجمعیت، نگران از گرسنگی مردن مردم افریقا یا قربانی سیل شدن پاکستانی‌ها باشیم؟! چرا باید نگران تخریب طبیعت و ضایع شدن "حقوق آیندگان" باشیم؟! چرا باید وقت خود را تلف کنیم و آسیب‌دیده‌ای را از میان جاده به بیمارستان برسانیم؟! چرا نباید از یک منبع عام مانند جنگل و مرتع ملی یا خزانه‌ی کشور، حداکثر استفاده و سوء استفاده‌ی ممکن را به نفع خود بکنیم؟! و بر پایه‌ی همین عقلی که از احساسات دور است، چرا باید پا را از مرزهای امن روزانه –شامل کسب و کار مطمئن خویش-  که ضامن پیشرفت مادی خودمان است، فراتر بگذاریم و در جستجوی عشق یا رکوردزنی به کوهستان‌های پرخطر برویم؟ در تمام این موردها، و صدها مثال دیگر که می‌توان آورد، نیروی موثر بر رفتار درست یا مطلوب، همانا احساسات است. با تکیه بر مثالی دیگر (که یوستین گُردر می‌آورد) می‌توان گفت نقش احساسات در روند زندگی چنان بااهمیت است که ممکن است فردی جنایتکار را به خاطر کم‌عقل بودن از مجازات مستثنی کرد، اما هیچ‌گاه او را به خاطر بی احساس بودن معاف نمی‌کنند.

اگر بخواهیم در سبک و سنگین کردن سود وزیان یا خیر و شر کارهایی که به آن‌ها دست می‌زنیم، برآوردی داشته باشیم، پر بی‌راه نیست که به بحث "وظیفه‌ی اخلاقی" کانت نظر کنیم؛ برابر این نظر، مهم این است که کاری را بکنی که می‌دانی درست است، یعنی نیت خیر داشته باشی (شبیه به بحث الاعمال بالنیات در مباحثه‌های اخلاقی خودمان) و مهم نیست که به نتیجه برسی یا نه. مثلا این مهم است که پولی را برای کمک به فقیران گردآوری کنی، و مهم نیست اگر آن پول را گم کنی. در گفتمان زیست‌محیطی، من معتقدم که مهم این است که تو همانند یک سرباز شرافتمند، از میهن‌ات (محیط زیست‌ات) دفاع کنی، مهم نیست که سنگر به سنگر مجبور به عقب‌نشینی شوی. هم چنین است در کوه‌نوردی؛ مهم این است که تو به راه عشق و به راه کشف بروی، مهم نیست که به چه نتیجه‌ای برسی یا چقدر هزینه بپردازی.

با این رویکرد (توجه به شیوه، نه التفات به نتیجه) بود که در سال 1375، به یاد همایون محبوب، آن جوان عاشق که در بلندای دوبرار جان باخته بود، نوشتم: آنان که می‌پرسند "چرا کوه‌نوردی؟!" نمی‌دانند که «چرایی در کار نیست... این ورزش و تفریح نیست... بازی عشق و مرگ است، به مبارزه طلبیدن خود است، و ممزوج شدن با عناصر سهمگین طبیعت است. کسانی که دل به این راه نداده‌اند به چون و چرا بر می‌خیزند، اما آنان با زبان دیگری سخن می‌گویند و با الفبای دیگری مشق زندگی را کتابت می‌کنند. راه‌پویانی که سر به عقل معاش و تدبیر روز نسپرده‌اند، دریادل‌اند و پای به کوه می‌گذارند تا از دریا و کوه فراتر روند. در این مسیر، سلامت جسم که هیچ، تمامی جان هم ملاحظه‌ای است که در مرتبه‌های پایین قرار دارد»(8).

در ماجرای برودپیک، دوستان کوه‌نورد بیست- سی عامل را در شکل‌گیری فاجعه برشمرده‌اند؛ درست است که آسیب‌شناسی آن برنامه (و هر رویداد دیگر) می‌تواند برای آیندگان درس‌آموز باشد و سبب ارتقای کار شود، اما پرسش این است که آیا می‌توان این همه عامل را به خوبی و به کمال مدیریت کرد و از تمام آن‌ها دوری جست؟! آیا نه این است که در هر برنامه‌ی دیگر نیز چند تایی از این عامل‌ها در کار بوده‌اند، اما عامل تصادف و بخت یاری کرده و فاجعه رخ نداده است؟! و آیا می‌توان همیشه با رعایت دقیق تمام اصول پذیرفته شده، کاری بزرگ و خیال‌انگیز ارایه داد؟!

نباید با اتکا بر عادت‌های خود و بنا بر عقل متعارف، کار به یاد ماندنی آیدین بزرگی، پویا کیوان و مجتبی جراهی را ارزیابی کنیم؛ آنان عاشقانی بودند که مصداق سخن پر اعجاز و گویای خواجه‌ی شیراز اند: بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست/ آن‌جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست/ ما را ز منع عقل مترسان و می بیار/ کان شحنه در   ولایت ما هیچ کاره نیست. همچنین می‌توانیم از آنان با زبان احساسی شاعر بلندپایه‌ی معاصر، احمد شاملو، سخن بگوییم: تنها توفان کودکان ناهمگون می‌زاید/ همساز/ سایه‌سانان‌اند/ محتاط/ در مرزهای آفتاب/ در هیات زنده‌گان مرده‌گان‌اند./ وینان/ دل به دریا افکنان‌اند/ به پای دارنده‌ی آتش‌ها/ زنده‌گانی/ دوشادوش مرگ/ پیشاپیش مرگ... .

عباس محمدی، مدیر گروه دیده‌بان کوهستان انجمن کوه‌نوردان ایران

 پی‌نوشت

1) نجاریان، حسن. رویای صعود، برودپیک 8047 متر، انتشارات بامداد کتاب، 1389

2) سبز پرس، 18/3/1392

3) در مورد فروکاستن مدرنیته به مدرنیزاسیون در ایران، نگاه کنید به: میرسپاسی، علی. دموکراسی یا حقیقت، انتشارات طرح نو، 1381، فصل ششم

4) نگاه کنید به: باتامور، تام. منتقدان جامعه، ترجمه‌ی محمد جواهر کلام، انتشارات مهر ویستا، 1390، فصل هشتم

5) میرسپاسی، همان، فصل دوم

6) سید حسینی، رضا. مکتب‌های ادبی، انتشارات نگاه، 1384، جلد اول، ص 162

7) در این بخش، از این منبع سود جسته‌ام: گُردر، یوستین. دنیای سوفی، داستانی درباره‌ی تاریخ فلسفه. انتشارات نیلوفر، چاپ یازدهم، 1387. به علاقمندان بحث "عقل و احساس" توصیه می‌کنم که به‌ویژه بخش‌های دکارت، هیوم، لاک، و کانت را بخوانند.

8) گاهنامه‌ی آرش، شماره‌ی 11، خرداد 1375