مش صفر، از زبان یار رفته…

نوشته های دوست از دست رفته ام، عباس جعفری، بسیاری اوقات اشک در چشمانم می نشاند… قلم پر حس او – چونان دوربین عکاسی اش- به گونه ای رقم می زد، که به تار پود روح آدمی دست می یافت. احسان بشیر گنجی، یادداشتی از عباس را درباره ی صفر نقوی نقل کرده که بس شور انگیز است:

 

مش صفر!

از آن دور، از پشت پرچین ها می آیی و تماشایت می کنم؛ کوه کوچک… پیر دیرزیست! می خندی و صفایت به آسمان آبی تخت سلیمان می ماند و صافی دلت سینه ی ستبر دیواره ی شمالی علم کوه را مانند است؛ گرم و زنده. قوی هستی، هنوز چونان چوپانان “دلیر”*. رسمت راه به کومه های جنگل نشینان مازی چال می برد، با بوی قرصک نان تازه و شیر گرم میش. سفره ات همیشه پر نان است (پر نان باد!) و خانه ات همیشه پر میهمان! پس ما را نیز می پذیری، همچون همیشه، و در خانه ی تو  کسی غریبه نیست… . 

یادش به خیر! سال های پیرار، دیر و خسته از شهر می رسیدیم؛ آن موقع هنوز خط کلاردشت، روسیاه آسفالت نبود و انتظارهایمان برای رسیدن به رود بارک، گاه به شبی نیز می کشید تا یکی جرات کند سر بالایی سنگلاخ “بیرون بشم” را بالا کشد… تا دشت کلاردشت تا تنگنای خنک

 رسول نقوی، عباس جعفری، صفر نقوی، فرخنده صادق

 دره ی سبز رود بارک، تا آن جا که پسند کوه و سیاه کمان و تخت سلیمان خودشان را پشت انبوه توسکا و ون وسرخه دار گم می کردند، و غلغله ی سردابرود سکوت دره را می شکاند… و ما، در خانه ات؛ میهمانسرای همیشه ی  کوهنوردان خسته، لنگر می انداختیم و گلخنده های تو بود و قرصک های نان گرم و شیر تازه و حرف که گل می انداخت، و تو باز برایمان می گفتی از گورتر، از گرده ی آلمانها، از سینه  ی دیواره که راه بر ناشی ها و نا توانمند ها می بست. می گفتی، از صخره های آویزان به ناکجای سیاه سنگ. از نورایر، از گغام، از نجاح، از فرزین، از زمستان های سرد، از توفان آن بالا، از گرمای کرسی… . ما می شنیدیم، مشتاق مثل همیشه و با دهان باز. ما نوباوگان کوهستان، از تو، پیرقصه های پیرار علم کوه را می شنیدیم و هنوز صبح نرسیده بود بیدارمان می کردی: “بلند شید آفتاب زده است! مگر نمی خواهید امروز به سرچال برسید؟!” و سرمای آب سردابرود که صورت مان را می برید، تازه هشیار می شدیم.

_ “بجنبید، الان است که آفتاب سر بکشد!” و می دیدیم که چاروادار ها آمده اند و غوغا باز به راه است.  یادش بخیر! همیشه سر سنگینی لنگه های بار دعوا در می گرفت و تو می خندیدی و به زبان مازنی و کردی همه را راضی می کردی؛ رستم را، یزدان را،  شیرزاد را، و عین اله را که هیچ وقت راضی نمی شد، حتی وقتی که راضی بود! نارضایتی اش را به رسم کوه نشینان، بلند فریاد می کرد… . راه می افتادی، راه می افتادیم و رسول را هم همراه مان می کردی تا در گم و پیچ راه، در خم پیت سرا، در تند لیزونک، یارمان باشد. و کشتی سنگ که می رسیدیم  تو می گفتی: فرنگی ریجگاه *… باز از گورتر* می گفتی که برای راه یابی به بلندای علم کوه، از گرده راهی را بالا رفته بود، و باز ما کنجکاوانه، قصه ی اولین صعود گرده آلمان ها* را از تو می پرسیدیم و تو باز برایمان همان را تعریف می کردی که دیشب گفته بودی…!

چاشت مان را به ونداربن* می خوردیم؛ چای داغ هیزمی که درویش پیر تیار می کرد و شوخی های شما دو تن به لهجه ی غلیظ، کنجکاوی مان را بر می انگیخت، و خنده های تو و متلک های نیشدار درویش، که تا مرگش هیچ گاه ما “دل به کوه بستگان” جوان از آن بی نصیب نماندیم، خستگی راه دراز رود بارک – ونداربن را از یادمان می برد… .

گذشت، آن سال های دور! درویش پیر از برف و تنهایی آن زمستان جان به در نبرد… . او را که صد و اندی سال نگاهبان دروازه ی علم کوه بود، مشایعت کردی، و خداحافظی که به سکوت برگزار شد… و سلامی که امروز با هم به او کردیم؛ با هم به فاتحه اش آمده بودیم.

می بینمت که می آیی، با پسرت رسول، همان که از همین کوه های پشت خانه با تو به راه افتاد و تا بلندای پامیر، تا دوردست های قراقوروم و تا بلندای اورست را در نوردید… و اینک به دنبال تو (به دنبال آموزگار نخست اش) شیب تند تپه را بالا می کشد. می آیی و لبخند می زنی و رسول نیز سرخوشانه گام می زند… هر سه می خندیم به روزگار، و از کردار روزگار… و در دور دست های دره ی سردابرود، کبک های دری سپاس زنده بودن را قهقهه می زنند.