خوابم نمی برد! از فکر وخیال خسته ام. دلم می خواهد سرم را بگذارم روی بالشت و راحت بخوابم؛ اما نمی شود. همه چیز به هم گره خورده؛ مریضی مامان و حال متغیرش که تا می آیی خوشحال بشوی که خوب شده، ناگهان بر هم می ریزد و زخم عفونی اش دوباره سر باز می کند. کارهای خونه و خرید و بدو بدوهای خبرنگاری و غم نان و کم پولی و خانه نصفه نیمه روی دستانم مانده روی وجودم سنگینی می کند. نمی دانم چطور شد آمدم اینجا. هیاهوی توییتر و اینستاگرام وفیس بوک و یوتیوب و …. ... “شاید خواستم فقط برای خودم بنویسم!”