پاییز

هربار که سربرسد وقت رفتنت

حزنی عجیب ریشه دواند زدیدنت؛

آیا تمام گشته همه رنگ های بوم

یاکه خدا خسته شده از کشیدنت؟

گویی در انتهای مسیراست زندگی

گویا در ابتدای زوال است بودنت

اما من از تمامی نقش و نگارِ تو

از  رقصِ برگها  و  شکوهِ سرودنت

از شادی و غمی که عجین است در رُخَت

از شور و اشتیاقِ  نشسته به دامنت

اندوه برگ های گریزان ز دستِ باد

انبوه خوشه های رهیده ز خرمنت

حس خوش تلالو رنگین زندگی

در اوج و اقتدار به پایان رسیدنت

خواهم که  مست عبورت شوم به شعر

باید که دل بسپارم به دیدنت!

 

Posted in: دسته‌بندی نشده