شنبهی
آخرین آخر هفتهی ماه اوت، روزی برای
امید، روزی برای دلبستگی، روزی برای
دوست داشتن و روزی برای شاد بودن.
امسال
این روز، شنبه ۲۴ ماه اوت بود،
در
هر سفری به آلمان، روزی را به گشت در شهر
هانوفر میگذرانم و امسال هم فرصتی شد
تا بدون برنامهای از پیش، راهی هانوفر
شوم، شنبهی ۲۴ ماه اوت.
شهر
اما حال و هوای دیگری داشت، پرنشاط و روشن
بود و آنجا بود که داستان بانوی سیاهجامه
را شنیدم! بانوی
سیاهجامهای که در شنبهی آخرین
آخرهفتهی ماه اوت به رسمی نمادین، فداکارانه خود را آماج محنتها و درد و
رنج مردم میکند، آنچنان که ما در
اتشافروزی آخرین شب چهارشنبهی هر سال
میکنیم!
بانوی
سیاهجامه آتشی میشود تا مردمانی برگرد
او پای بکوبند و دستافشانی کنند، درد و
رنج و افسوس را نثار او کنند، زردی خود را
به او دهند و سرخی او را از آن خود کنند!
بانوی سیاهجامه نمادین امسال
اینجا
آتشی و شعلهای درکار نیست،
بانو
اما، شعله است و آتش است و عشق است، تا
ببینی، تا بشنوی، تا دستی را بفشاری، تا
دوستی را در آغوش بگیری، تا بگریی، تا
بخندی و تا زندگی کنی.
پانوشت:
درباره ی مونیک آندره سرف (باربارا) بخوانید
او هم بانویی سیاه جامه بود و بخوانید از ترانه ای که او خواند، گوتینگن!