حاج خانوم بهم می گه به دلم افتاده
پسر مظلومم پشت در آفتاده
هنوزم بعضی شبا موج بمبه تو سرم
هنوزم فكر می كنم خونه ریخته رو سرم
(پرچم سفید – حسین صفا)
بلیط
گرفته بودم برای یكم فروردین، پرواز به اهواز. الان بابا زنگ می زند كه
ما هم نمی توانیم بمانیم و بر می گردیم. بابا كه عین هشت سال جنگ را زیر آتشبار دشمن در خوزستان ایستاده الان دو روز هم نمی تواند آنجا بماند… در اهواز نمی شود نفس كشید. چشم
چشم را نمی بیند. كارون كه زمانی لبش گلبارون بود الان تبدیل شده به
فاضلاب. دولت نمی نشیند با عراق و عربستان قراردادی امضا
كند تا روی بیابانهای تخمی شان مالچ بپاشند. نظامیان انگلستان برای اینكه
بتوانند با هلیكوپتر در عراق دید داشته باشند هزاران
نخل را سر بریدند. تركیه روی سرشاخه های دجله و فرات، آنقدر سد زده كه
جلگه ی مرطوب و حاصلخیز بین النهرین تبدیل به یكی از بزرگترین چشمه های گرد
و خاك خاور میانه شده است. امریكاییها روی عراق بمبهای میكروبی و اورانیوم
ضعیف شده ریخته اند و بقایای آنها با گرد و خاك بلند می شود و به ریه های
خوزستان می ریزد.
ما كلا آدمهای فراموشكاری هستیم. فراموشكاری جمعی داریم. همگی، دسته جمعی
یادمان رفته كه زمانی از هر كوچه و خیابان در هر شهر و دهاتی در ایران، یك
یا چند جوان راه افتادند و رفتند تا نگذارند بیگانه آن سرزمین را به جهنم
تبدیل كند. هر كوچه ای در ایران یك جوان دسته گل زیر خاك خوزستان، مدفون
دارد و الان خوزستان نمی تواند نفس بكشد. خوزستان، همدرد شده با شیمیایی
های جنگ، كه فامیل و دوست و عمو و دایی و همسایه مان هستند و ما از
زندگیشان بی خبریم.