احمد رضا رسولی متولد 1334 کوه نورد و طبیعت پیمایی است که امسال از او دو کتاب چاپ شده است: ارتفاعات شگفت انگیز هندوستان(ترجمه ی کتاب The Ice World of Himalaya نوشته ی خانم فانی بولک ورکمن و همسرش ویلیام هانتر ورکمن)که شرح سفرها و صعودهای دو نویسنده در سال های 1898 و 1899 در شمال هندوستان آن روز -که شامل پاکستان امروز هم می شد- است، و ردیف های فراموش شده (داستان). برای تهیه ی کتاب اول می توانید با تلفن های 88768123 و 09121395720 و برای تهیه ی کتاب دوم با شماره ی 66901794 تماس بگیرید.
یادداشت زیر را هم احمد رضا رسولی نوشته که خاطره ای است از سفرش در دوران کودکی به کلاردشت؛ کلاردشتی ساده و با صفا، نه همچون امروز آلوده ی ساخت و سازهای ناهمگون و ناساز.
از چند روز قبل، همه مشغول تدارک و جمعآوری وسایل سفر بودیم. برای اولینبار بود اسم کلاردشت را میشنیدم، کاری نداریم که در آن سن و سال چقدر تمرین کردم تا بتوانم این کلمه را درست تلفظ کنم. از جمله وسایلی که پدرم خرید، یک ابزار ماهیگیری بود، که به آن لانس میگفتند و من، شانس ادا کردم.
بالاخره روز موعود فرا رسید و یک دستگاه ماشین دوج عیالواری، تمام اهل خانه را به راحتی در خودش جا داد و بسم الله… در راه توقف کوتاهی در تنها میدان کرج با جای پارک فراوان و رهگذران اندک داشتیم و بعد در مسیر جادهی خاکی چالوس به راه افتادیم. راه مرزنآباد به کلاردشت، بسیار باریک، خاکی و کمتردد بود. اگر خودرویی از طرف مقابل میآمد، میبایست یکی از طرفین در منتهی الیه سمت راست خودش محل مناسبی برای توقف بیابد تا دیگری بگذرد، که گاهی هم مجبور میشدند مسافتی را دنده عقب بگیرند. در مسیر، گذشته از کوهها، مزارع گندم نیز به زیبایی تمام خودنمایی میکردند.
به حسن کیف که رسیدیم، در یک چشم بههم زدن، عدهای از اقوام به استقبال ما آمدند و هر یک سعی میکرد به نحوی کمک کند. لوازم را به دو اتاق اجارهای بردیم.
طبق قرار قبلی، تعداد زیادی از فامیل پدری از چند شهر شمالی برای ییلاق آمده بودند، که میتوان از عموهایم، عمهی پدر خانم عمویم، پسرخاله و پسر عموهای پدرم نام برد و ماشاالله هریک با حداقل پنج اولاد، که خصوصا اوضاع خیلی به کام ما بچهها بود. بالاخره ردههای سنی مختلف از الف تا ی تشکیل شد! جورشان جور و کیفشان کوک بود.
آن زمان هنوز جادهی عباسآباد به کلاردشت ساخته نشده بود و آن منطقه بسان یک کوچهی بنبست آرامش خاصی داشت. خط الراس علمکوه در مقابل تهاجم غرب، محکم ایستاده بود.
در آنجا به ندرت اتومبیلی مشاهده میشد. در بعضی نقاط، بچهها هنگام عبور ماشین، به دنبالش راه افتاد و در حالی که مدام با دست به دهانشان میزدند. صدای “ها…ها…” در میآوردند. یک اتوبوس جمس دماغدار، فقط روزی یک سفر رفت و برگشت به چالوس داشت و اهالی هر کاری که داشتند، اگر خودشان نمیرفتند، به راننده محول میکردند.
از حسن کیف به راحتی چشمانداز کوههای اطراف و آبادیهای مرتفعتر قابل رویت بود. با کمی فاصله در شرق، آبادی لاهو، سمت شمال شرقی در دل کوه، ده کردیچال، در شمال ده مکارود و در جناح جنوب غربی اجابیت و قصر شاه خودنمایی میکردند. در این میان دهات کوچکتری هم بودند، ولی نکتهی جالب توجه این که، ما بین آنها تا چشم کار میکرد، باغ و مزرعه و گندمزار بود.
جادهای که به طرف غرب میرفت، در نقطهای به دوشاخه تقسیم میشد که سمت چپ به اجابیت و جهت مستقیم که دیگر جیپرو میگردید، به بخش پایین رودبارک و رودخانه خاتمه مییافت. ماشینیسم و مدرنیته اگر خیلی هم زور میزد، دیگر در این نقطه به بنبست کامل میرسید.
توسط پل چوبی که برای عبور مردم و چارپایان بر روی رودخانه زده بودند، میتوانستند به قسمت دیگر بروند. در واقع از اینجا به بعد جادهی مالرو شروع میشد که پس از حدود چهار ساعت پیادهروی به وندابن میرسید. در آنجا دوراهه میشد، سمت راست پس از تقریبا یک روز کوهپیمایی و عبور از گردنهی کلجاران به دهکدهی میانرود واقع در درهی سههزار ختم میشود، که تا تنکابن، حداقل یک روز و نصفی پیادهروی داشت. مسیر سمت چپ پس از گذر از گردنهی هزارچم، به اولین ده طالقان به نام پراچان منتهی میشد، که دو روز راه بود.
صبحها اول وقت، پدرم با همان تجهیزات فوق مدرن و کلاه آفتابی بر سر، برای ماهیگیری به کنار رودخانه میرفت و من برادرها و چند تا از بچههای فامیل هم به دنبالش روانه میشدیم. برای سرگرم شدن، طبق سفارش او، گلگاوزبان میچیدیم. گاهی هم آببازی و سنگپرانی میکردیم و با نظارهی این رودخانهی خروشان و با آب زلال لذت میبردیم، ولی هنوز آنقدر عقلمان نمیرسید که پی به ارزش والای این مواهب گرانقدر ببریم.
بعداز ظهرها معمولا به اتفاق پدر و عموها در تنها خیابان آنجا قدم میزدیم و در ضمن، بازار سلام و علیک و احوالپرسی، حسابی داغ بود، که گاه در برخورد با دوستان و آشنایان قدیم، نیم ساعت هم به طول میانجامید. آخر از خیلی سال پیش، فامیل به آنجا رفت و آمد داشته، و حتی با تعدادی از اهالی طرف معامله بودند.
شبها غالبا همه در منزل یکی از اقوام زیر نور چراغ زنبوری دور هم جمع میشدیم. یکی از سرگرمیهای مورد علاقهی بچهها، بازی کردن با پروانههایی بود، که دور چراغ جولان میدادند. آخر شب هم هر خانواده فانوس به دست، راهی خانهی خود میشد.
از آنجا که پدرم آدم باذوقی بود، از تهران یک رشته طناب ضخیم و بلند آورده بود و روی یکی از شاخههای درخت گردوی کهنسالی بالاتر از منزل، البته به نام بچهها، ولی بیشتر به کام گروه سنی “ف” به بالا! تاب جالبی درست کرده بود، که کلی باعث خنده و تفریح دیگران میشد.
هر کس که قصد تاب بازی داشت، با کلی عهده شرطی و التماس بالا میرفت “تو رو به خدا، هر زمان که گفتم بسه، دیگر بیشتر هل نده”!
حال هر کس که بود، تابدهنده را میانداخت روی دور شوخی و مردمآزاری و در پی داد و فریاد ناشی از ترس، بقیه میخندیدند.
به خاطر دارم که چندبار همگی برای تفریح با پای پیاده از مسیر میانبر و مالرو، از وسط گندمزارها به چشمهی اجابیت رفتیم. واقعا در آن طبیعت بکر و دلفریب، چه منظرهی زیبایی بود. حداقل پنجاه نفر با ردههای سنی مختلف، از “ی تا الف” با صفا و صمیمت در حالی که باری حمل میکردند، به دنبال یکدیگر، گلچین گلچین گام برمیداشتند. میگفتند و میخندیدند. تاثیر صفا، شادابی و هوای پاک و سبک بر روحیهی افراد کاملا مشهود بود.
آن زمان چشمه شکل طبیعی خودش را داشت و همچون آب حیات از دامن کوههای سحرانگیز میجوشید.
به همین ترتیب یک روز هم خرامان خرامان به رودبارک رفتیم و اول آبادی در کنار رودخانه و زیر چند درخت گردوی کهنسال بساط نهار را پهن کردیم.
یکبار هم همین لشکر، پیرو دعوت یکی از آشنایان مقیم لاهو، این فاصله را رفت و برگشت پیاده طی کرد.
اگر تنور یکی از خانهها روشن میشد، رایحهی دلانگیز نان تازه تا چند کوچه آنطرفتر، محله را عطرآگین میکرد و شامه را نوازش میداد، که برای جلب مشتری کافی بود. برکت خدا آنقدر لذیذ بود، که آن را خالی میخوردیم. نان حاصل از آرد سبوسدار و بدون دخالت واسطهها و از تولید به مصرف، استفاده میشدند. اینها میوههای معطر همان گندمزارهای زیبا بودند. دیگر آن جمع منسجم را ندیدم… دیگر خیلی چیزها را ندیدم… در پایان بیاختیار به یاد این بیت حافظ افتادم:
چو شد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا