برودپیک، و عقل و احساسات در کوه‌نوردی

بخش اول

برنامه‌ی گشایش مسیر ایران روی قله‌ی برودپیک که نخستین نوآوری کوه‌نوردان ایرانی در هیمالیا بوده است، و جان باختن سه گشاینده‌ی جوان و پرشور مسیر، یک بار دیگر بحث میزان عقلانی بودن کوه‌نوردی، و موضوع “چیره شدن احساس بر عقل” در این گونه برنامه را بر سر زبان‌ها انداخت. در فصل‌نامه‌ی “کوه” 72، از بیست کوه‌نوردی که درباره‌ی حادثه‌ی برودپیک نظر داده‌اند، هشت- نه نفر آشکارا اشاره داشته‌اند که سه صعود کننده‌، احساساتی شده (که گویا نباید می‌شده‌اند) و «به این دلیل» جان خود را از دست داده‌اند.

به نظر من، عقلی که در این گونه مباحثه‌ها به آن اشاره می‌کنند، شعوری متمایل به حساب‌گری روزمره و خالی از جوهر شورانگیز زندگی است. با چنین شعوری می‌توان زندگی شخصی را به خوبی پیش برد و آسایشی برای خویشتن و خانواده (که معمولا محدود به همسر و فرزند می‌شود) فراهم ساخت، ولی نمی‌توان چیزی را در جامعه دگرگون ساخت، یا منشا خیری برای دیگران شد، یا به زبان همگان چیزی برای پس از مرگ خود به جا نهاد.

در برنامه‌ی برودپیک، شاید کاربست کمی تعقل بیشتر و عافیت‌جویی می‌توانست از بروز فاجعه پیشگیری کند و سبب شود که کار به خوبی به پایان رسد (و البته ممکن هم بود که برنامه اجرا نمی‌شد، یا کار به انجام نمی‌رسید) اما این بیان “عالمانه‌” که «آن بچه‌ها نمی‌بایست احساساتی می‌شدند» انکار روح کوه‌نوردی و نادیده گرفتن انگیزه‌های اصلی که پیشرانه‌ی هر کوه‌نورد بلندپرواز است، هم هست. از آن دوستان گرامی که چنین گفته‌اند می‌پرسم که آیا انگیزه‌ی خودشان در نوردش کوه‌های بلند هیمالیا و جز آن، با وجود آگاهی از خطرهای زیاد در آن‌جا که غالبا به شکلی کاملا تصادفی بر صعودکننده آوار می‌شوند، حساب و کتاب‌های “عاقلانه” بوده است؟! کافی است به یاد آورید نصیحت‌های پدر و مادر یا همسر و همکاران را که بیشتر آن‌ها با معیار زندگی روزانه درست هم بوده‌اند. این بی‌عقلی کردن‌ها فقط درجات دارد و گرنه کدام کوه‌نوردی است که دیوانگی نکرده باشد؟! تاریخ کوه‌نوردی (و سفرهای ماجراجویانه‌ و اکتشاف‌های بزرگ) لبریز از احساسات شور انگیز، هیجان‌خواهی، و میل دیوانه‌وار به گذر از مرزهای موجود و پا گذاشتن به پهنه‌های ناشناخته است.  

در این‌جا فقط به یک نمونه اشاره می‌کنم: حسن نجاریان، کوه‌نوردی است با کارنامه‌ای غنی شامل چند دهه کوه‌پیمایی، سنگ‌نوردی، و کوه‌نوردی های بزرگ. او همچنین یک مربی و استاد کارآزموده است که در فدراسیون کوه‌نوردی و در میان همه‌ی کوه‌نوردان ایرانی از احترام شایسته‌ای برخوردار است. در کتاب برودپیک او(1)، احساسات (و اجازه می‌خواهم که بگویم: شوق مجنونانه) در جای جای نوشته‌ها موج می‌زند؛ نوشتار او با شعری از متفکر بزرک، اقبال لاهوری آغاز می‌شود که اشارت دارد به ضرورت “رفتن”، حتی اگر مانند حرکت موج از خود بیخود شده‌ی دریا، معطوف به هدفی (عاقلانه)  نباشد: ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم/ هیچ نه معلوم شد، آه که من کیستم/ موج زخود رفته‌ای تیز خرامید و گفت/ هستم اگر می‌روم، گر نروم نیستم. کتاب، با جمله‌ی قصاری از هنرپیشه‌ی نامدار، تالولا بنکهد، به پایان می‌رسد: اگر می‌توانستم به جوانی بازگردم، باز هم تمام همان اشتباهات را می‌کردم، اما قدری زودتر(!). این دو اشاره، نشان دهنده‌ی شیوه‌ی برخورد یک گروه از اندیشمندان با موضوع عشق و احساس و نقش آن‌ها در زندگی انسان است؛ آن‌ دو نقل قول و بسیار گفته‌ها و اشاره‌های دیگر در متن کتاب نجاریان، همچنین نشان‌گر دریافت یک کوه‌‌‌‌نورد عاشق از موضوع کوه‌نوردی است.

من در جایی دیگر، در پاسخ به کسانی که طرفداران محیط زیست را بابت احساساتی بودن سرزنش می‌کنند، یادداشتی نوشته‌ام(2) که در این‌جا سه بند از آن را نقل می‌کنم و سپس چند مثال دیگر را که به نظرم موید نارسا بودن گزاره‌ی “ارجحیت عقل بر احساس” است، خواهم آورد:

گویا، اصالت قائل شدن به “عقل” در میان فن‌سالاران و شماری از مدیران و دانش آموختگان امروزین ما، یکی از دستاوردهای مدرنیزاسیوندر ایران است؛ مدرنیسمی که فن‌سالاری، ریاضیات، فیزیک، علم توپخانه، و ماشین را در فرهنگ غرب دید، اما مدرنیته را که سبب‌ساز توسعه‌ی فنی و در واقع بن‌مایه‌ی پیشرفت مادی غرب بود، ندید(3). مدرنیته، شیوه‌ی نگریستن منتقدانه، چالش‌برانگیز، شکاکانه، و نوجویانه به جامعه و محیط اطراف بوده است. این صفت‌ها، بیشتر با دنیای حسی انسان – و نه عقل “دو دو تا چهار تا” – سر و کار دارد، چرا که مرزشکن است و در خود جوهر ماجراجویی، شور، و عشق را دارد.

در فرهنگ کهن ایران، به‌ویژه در عرفان ایرانی، عقل در برابر عشق ارجی ندارد و فرهنگ ما سرشار از مضمون‌هایی مانند این است که عطار می گوید: خرد گنجشگ دام ناتوانی است/ ولیکن عشق سیمرغ معانی است، یا مانند این که حافظ می‌سراید: قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق/ چو شبنمی است که بر موج می‌کشد رقمی، و نیز این که: خصلت از عشق جوی، نی ز عقل/ تا که خالص شوی چو زر خِلاص. در غرب هم چنین نبوده که عقل یا واقعیت‌های عینی همیشه راهنمای جامعه به سوی سعادت فرض شود. در دوران مدرن، مثلا در اواخر سده‌ی نوزدهم، نظریات فراوانی در کشورهای اروپایی پدید آمدند که سیاست عقل را، در مقابل احساس، در زندگی انسانی به مبارزه خواندند. حتی جامعه شناسی چون ماکس وبر که عقلانیت را نیروی عمده‌ در زندگی اجتماعی می‌دید، از نتایج آن در گسترش بی‌رحمانه‌ی بوروکراسی و «افسون زدایی» از جهان نگران بود. متفکر معاصر او، پاره‌تو، معتقد بود که عقل در جامعه نقش کوچکی بازی می‌کند و جامعه به طور عمده از سوی احساس‌های درونی هدایت می‌شود(4). متفکرانی مانند ریچارد رورتی نیز  دو سنت عقل‌گرایی و احساس‌گرایی در فلسفه‌ی غرب را متضاد ندانسته و آشتی این دو را در اجتماعی دموکراتیک و انسانی ممکن دانسته‌اند(5).

نه‌تنها در طول تاریخ گذشته‌ی بشر، احساساتی همچون غریزه‌ی بقا، حرص، و لذت برتری جویی، بخش عمده‌ی رویدادهای بزرگ مانند تشکیل طبقه‌های اجتماعی، قانون‌گزاری، شکل‌گیری خاندان‌های حکومتگر، و جنگ‌ها را پدید آورده، بلکه حتی در امروزی‌ترین جامعه‌ها، بیشتر جلوه‌های فرهنگ جاری، ریشه در احساس دارند. در مبارزه‌های انتخاباتی که جایگزین نبردهای خونین گذشته شده، در مسابقه‌های ورزشی، در تفریح‌ها، در کارهای خیریه، در هنر، در کامجویی جنسی، و بسیاری از دیگر جنبه‌های زندگی روزانه، موتور محرک انسان همانا شور و حسی درونی است که با عقل و عدد و رقم قابل ارزیابی نیست. خواندن سرودهای میهنی، برافراشتن و تکان دادن پرچم، هلهله کردن‌ها، فریادهای شادمانه، غرق شدن در جذبه‌ی سخن‌رانی سخنوران زبردست، و بیخود شدن به گاه شنیدن موسیقی دریا و جنگل و سالن کنسرت، یا سرمستی در خلوت شبانه که در این رویدادها و رفتارها به چشم می‌خورد و کلیت زندگی را شکل می‌دهد، همانا با عالم حس سر و کار دارد. تا جایی که می‌توان گفت در واقع، هر آن‌چه که محاسباتی است، در خدمت ارضای احساسات است!

(ادامه دارد)