جمعه پیش سحر و محدثه دوباره رفته بودند طرفهای تم گران. یک جلسهای گذاشته بودند با معلمها و مدیرهای آن طرفها که از دوستانمان هستند. تا فکر کنند ببینند آنجا اوضاع چهطور است، کمبودها چیست، چه کار میشود کرد … سحر میگفت در جاده که میآمدیم به محدثه میگفتم به تعداد تابلوهایی که در جاده نوشته است فلان روستا و بعد آخرش رویش خط کشیده است، جای کار وجود دارد در این کشور …
من هم مدتی است به همین فکر میکنم. به تمام آدمهایی که سرشان به تنشان میارزد و در تهران جمعند. به تمام آدمهایی که سرشان به تنشان میارزد و از این کشور میروند. به تمام آن آدمها که اگر پخش بشوند چه غوغایی به پا میشود در این کشور. به غوغایی که به آرزوی دست نیافتنی میماند. به کشوری که هر روز فقیرتر میشود از آدمهایش …
سارا دیروز میگفت به آینده فکر کرده است. اینکه بعد از این قرار است چه بشود. جای خودش کجاست. اینکه توان ایستاییاش تا یک حدی است. اینکه با آنکه جایی که الان هست را دوست دارد و میخواهد نگه داردش، اما به جاهای جدید فکر میکند، به رفتن و آمدن، به جابجا شدن …
سارا میگفت تنهایی سخت است. به ما فکر کرده. میگفت خیالش از من راحت است، از سیار بودنم، از پیوند من با جاده …
حالا منتظر سحریم تا تصمیم بگیرد …
اوضاع چطور پیش میرود؟ میشود؟ نمیشود؟ … فکرش هم آرامم میکند. آینده جلویم روشن شده است. انگار حالا فهمیدهام دلیل این همه اتفاقات عجیب این مدت چه بوده است …
دستهبندی شده در: م.م یک معلم محیط زیست, مغز مشغولیها در سفر, مغز مشغولیهای اجتماعی, مغز مشغولیهای شخصی