مجمع عارفان – از یک دل به یک ستاره

 

 

حلقه عارفان در یک روز زیبای بهاری در دل جنگل در کنار معبد قدیمی تشکیل شد . هیچگونه قرار قبلی گاشته نشده بود. یکی یکی از راه می رسیدند و هر کدام ابتدا در سایه درختی یا روی یکی از پله های معبد به استراحت می پرداختند . رداهای سفید پوشیده بودند و چهره هایشان آرام و دلپذیر بود . ماتای دل انگیز و سیتا با خود دو بچه پلنگ سیاه آورده بودند و به غیر از این دو ، ده تن دیگر نیز بودند …از جمله  رونجری دل شکسته ، پاندریت ، کارما ، آناند و اسپیتمان …همگی زیبا و بی آلایش .                                                                    

رونجری دل شکسته گفت : در زندگی حتی یک زندگی سخت و دشوار باز می توانیم بمقدار زیادی اختیار سلامتی جسم و روان خود را داشته باشیم تا بتوانیم بهتر به مخلوقات دیگر کمک کنیم. 

پاندریت گفت : همینطور است…کسب علم و معرفت نیز در اختیار و دسترس خودمان است. راز کتاب در انرژی نوشته های آنست .  

سیتا گفت : بعضی افراد در راه به دست آوردن مال و ثروت چقدر سختی می کشند و وقت  صرف می کنند در حالیکه سر انجام آن نامشخص است و اغلب به پستی می انجامد.  

ماتای دل انگیز گفت : زندگی با آن چیز هائی که رونجری و پاندریت گفتند شیرین می شود. البته بعلاوه دوستی و عشق و نه فقط عشق انسانی بلکه نیز عشق به حقیقت… 

آناند گفت : من گفته های دوستانم را تائید می کنم و به راز تعادل می پردازم . در طبیعت    بسیاری از چیز ها در تعادل هستند . بخصوص در جائی که حیواناتی مانند این بچه پلنگ های زیبا قدم بر می دارند و لطمه ای به طبیعت نمی رسانند .  

گفتگو ها تا غروب ادامه یافت تا زمانیکه صرف غذائی که با انواع سبزیجات و آلوی وحشی پخته بودند فرا رسید .

کارما پرنده ای را که  تهیه کرده بود به بچه پلنگ ها داد و گفت ،این هدیه طبیعت به آنهاست چرا که آنها گوشت خوار خلق شده اند… اما ما که از نعمت های  دیگری هم بهره مند هستیم ضرورتی ندارد که پیوسته از گوشت حیوانات استفاده  کنیم . 

در پایان اسپیتمان گفت : ستایش می کنیم آن نیروئی را که ما را در همه جای هستی گرد هم می آورد . نشان او آنست که ما را به سلاح آگاهی و راز داری مجهز می نماید ،به ما آرامش  می بخشد و در راه کمک به دیگر مخلوقات یاری می نماید.  

اندک زمانی پس از آنکه معبد را ترک کردند ماه بالا آمد و ستارگان می درخشیدند  . هرکس در آن هنگام به آسمان نگاه کرده بود پیام کوچکی از گفتگوی آنها در دلش نشست …از یک دل به یک ستاره…و به دلی دیگر .