خیلی دوست داشتم تا او را ترغیب کنم به همراهم دوری در پردیسان زده و ۶٫۳ کیلومتر را راهپیمایی کنیم. اما در طول دو سال گذشته، روزهای اندکی پیش آمد که دعوتم را پذیرفت و یک ساعتی را با هم پیادهروی کردیم. تا اینکه چند هفته پیش بهش گفتم: در ازای چه پاداشی، امشب با من همراه خواهی شد؟ بلافاصله پاسخ داد: هیچی! نمیآیم، خودت را هم خسته نکن پدر!! اما از رو نرفتم و اصرار کردم … پیشنهادهای اغواکنندهتری که به ذهنم میرسید را بر روی میز نهادم، اما باز هم فایده نداشت.
تا اینکه بهش گفتم: امروز تنهایم و دلم میخواهد همراهیام کنی، حوصله تنها دویدن را ندارم پسر!
گفت: واقعاً تنهایی و میخواهی باهات بیایم؟
گفتم: بله.
و آمد …
اون روز بود که فهمیدم پسرم، مرد شده است و زینپس باید با قوانین مردها با او گفتگو کنم … مردی که با یاخته یاختهی وجودم شروعکردنها و بزرگتر شدنهایش را حس میکنم … مردی که همواره زنهارم میدهد:
لازم نیست بزرگ باشی تا شروع کنی، شروع کن تا بزرگ شوی …
یگانه مرد زندگیم که وقتی نگاهش میکنم، یادم میافتد که خداوند بیشک مرا دوست داشته که اروند به محمّد درویش میگوید: پدر.
و شنیدن همین کلام جادویی از موجود استثنایی جهان زندگیم کافی است تا به جیرهی مختصر زندگیم با افتخار ببالم و دلخوش باشم و بمانم … جیرهی مختصری که هر چه آن را مینوشم، تمام نمیشود …
زندگی جیره مختصری ست
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه قند
نوش جان باید کرد …