نمی دانم این احساسی که در بند های بعدی می خواهم بگویم را حس کردید یا نه؛ اما امیدوارم به حس این لحظه من پی ببرید.
تا حالا کودکی را که از مرز 9 ماهگی میگذرد را زیر نظر گرفته اید؟ همه اطرافیان لحظه شماری می کنند تا نخستین کلمات را با آن صدای زیبای کودکانه اش به زبان بیاورد. همه منتظرند تا راه برود. من این انتظار را پس از 17 سال، وقتی کوچکترین عضو در خانواده پرجمعیت قضاتی به دنیا آمد تجربه کردم. انگار که پسر عموی کوچکم برادرم باشد، هر روز زنگ می زدم تا ببینم این “یونا”ی کوچکمان حرف زده یا نه و وقتی اولین قدم را برداشت و اولین کلمه را گفت، حسی عجیب اما زیبا سرتاسر وجودم را فراگرفت. شاید این حس به طراوت تمامی دوران کودکیم (آغوش مادر از بدو تولد و نوازش هایش، بوسه های مهربان پدرم بر پیشانی و دست های گرمش) بود. و نگویم از حس زمانی که “یونا” اسم مرا هم یاد گرفت؛ البته با کمی تفاوت مرا “نانا” صدا می زد…
تمام اینها را نوشتم تا این را بگویم: وقتی صبح نام کاربری و کلمه عبور وبلاگم را تایپ کردم و وارد داشبورد میهن بلاگ شدم، وقتی نظر “دیده بان زاگرس” را خواندم، حسی به زیبایی نانا گفتن های یونا به من دست داد. حسی که هم غریب است و هم بغضی بی پاسخ را به همراه می آورد.