دردنامه ای که شاید به دستت برسد یاسر

همسر عزیزم یاسر انصاری


یاسر عزیزم ، امشب که مینوسم ۴۸ شب از پرواز تو می گذرد و من همچنان از رنج دوری تو آرام و قرار ندارم. هیچ وقت نفهمیدم و هرگز نخواهم فهمید که چرا خدا ما را اینقدر زود از هم جدا کرد. فقط خداست که می داند این روزها در دل من چه می گذرد . هر ثانیه از این روزهایی که گذشت برای من انگار یک ساعت بود. هر چه سعی می کنم به این مشیت الهی تن دهم اما چه کنم که نمیتوانم. عزیزم سخت است غم از دست دادن تو . این روزها فقط به این می اندیشم که آخرین جمله ای که ناتمام ماند و نتونستی بگی چی بود اما از شوک از دست دادن تو ، این جمله نیمه تمام ات از یادم رفته . نمی دانم وقتی شروع به نوشتن قصه زندگی مان می کنم ؛ قصه را چطور به پایان برسانم وقتی نمی دانم آخرین کلام تو چه بود! که نیمه تمام ماند.


یاسر عزیزم ، درد دوری از تو درد بزرگی است . درد از دست دادن عشق درد کمی نیست که شک ندارم اگر تو هم جای من بودی کم می آوردی. اعتراف می کنم که کم آوردم . اگرچه دوستان زیادی در این مدت در کنارم بودند و سعی کردند مرهمی بر زخم هایم بگذارند و می گویند من هنوز تاب آورده ام و خوب پیش رفته ام اما باور من این است که کم آوردم .


گاهی دلتنگی هایم چنان بر من غلبه می کند که ناخوداگاه در محل کار و خیابان اشک را از چشمانم جاری می کند و این اشک چیزی نیست جز اندوه و حسرت روزهای خوب از دست رفته و اینکه دیگر این روزها تکرار نخواهند شد.


هر چه سعی می کنم از تهران بیرون بزنم تاشاید در دل طبیعت قدری بیاسایم اما نمی توانم . انگار تو را در تهران جا گذاشته ام . پاهایم توان کوه پیمایی و طبیعت گردی بدون تو را ندارد.


یاسر عزیزتر از جانم ، حالا می فهمم که علت این همه دلشوره ها و بی تابی های روزهای آخر زندگی مشترک مان با تو چه بوده ! تمام اون شبها و روزهایی که از شدت دلشوره گاه مجبور بودم گریه کنم شاید همین هجرت زودهنگام تو بوده ، ولی افسوس که من این نشانه ها را درست ترجمه نکردم و می پنداشتم رخداد دیگری در حال وقوع است . یادت هست وقتی کنارت می نشستم و م یگفتم : یاسر دلم برات تنگ شده ! و تو مرا به سخره می گرفتی که چظور وقتی من کنارت هستم تو احساس دلتنگی می کنی ؟


می نشستم و فقط تو را تماشا می کردم و از تو می خواستم که چشم در چشم من داشت باشی شاید دلتنگی ام برطرف شود. گاه فکر می کردم انگار چند سال است تو را ندیده ام که اینقدر احساس دلتنگی برایت می کردم .


تو بودی و من دلتنگت بودم . تو کنارم بودی و من کنار تو و من باز دلشوره داشتم . ولی حالا تو دیگر نیستی . ۴۸ روز است چشم در چشمت نداشته ام اما هنوز هم باورم نمی شه که رفتی. انگار همین دیشب دیدمت.


تصور اینکه دیگه کنارم نیستی، همراهم نیستی ، حمایتم نمی کنی و … واقعا سخته یاسر.


یاسر عزیزم اون روزی که این عکس رو دم غروب در ساحل بندر گز ازت انداختم ، هرگز تصورش هم نمیکردم که می خوای به همین زودی منو ترک کنی. تونیستی تا بدانی چطور غروب های غمبار را به شب می رسانم و چطور شب را به صبح و صبح را به شب. نیستی تاببینی غروب جمعه ها چه حالی دارم . انگار همه دنیا روی سرم خراب شده .


کمتر کسی ایست که درد مرا بفهمد. خیلی ها می گویند بس است دیگر! جمعش کن این بساط رو ! رفته و تو باید کنار بیای!!!


آره می دونم باید کنار بیام . اما سخته . می دونم باید کنار بیام و شاید روزی کنار بیام اما شانه هایم خمیده شده از رنج دوری تو . تحمل فراغ تو در همین مدت محدود چنان فشاری بر روح و روانم وارد کرده که نمی دانم بعد از این چطور باید با این غم بزرگ کنار بیام .


یاسر عزیزم، در این مدت که نبودی چه اتفاقاتی که در حوزه محیطزیست نیافتاد. از جاده کشی در قلب منطقه بافق گرفته تا خشک تر شدن دریاچه ارومیه و بلند شدن فریاد اعتراض ساکنان منطقه. از آتش سوزی در جنگل های لرستان و مریوان تا تشدید خشکسالی در بسیاری از زیستگاهها. ولی ذهن ام مرا یاری نمی کند تا بنویسم . این روزها بدتر از غم فراغ تو چیز دیگری مرا وادار به نوشتن نمی کند.


حالا هر چه همه بگویند تو چه زیبا و چه راحت از این دنیا رفتی و خوشا به حالت، هر چه همه بگویند نام تو و اندیشه تو برای همیشه جاودانه شد، هر چه همه بگویند عرض زندگی تو به طول آن می ارزید و هزاران حرف دیگر اما باز هم من می گویم: تو عشق من بودی و من عاشق تو . تو رفیق و همکار من بودی و حامی و پشتیبان من . تو همسر من بودی و من شریک زندگی تو . تو عزیز من بودی و من دیوانه تو .


این چنین جدایی ، اون هم این قدر ناگهانی و در این سن واقع زجرآوره یاسر . اینو درک کن و از من دلگیر نباش گه بی تابم که اگر کوه هم بودم تا حالا خرد شده بودم