مدتی قبل میهمان عکاس باسابقۀ اصفهان بودم و گپ و گفتی دلنشین داشتیم دربارۀ شهر و عکاسی و خاطره… . رضانور بختیار، در خلال صحبتهایش از یک «فرسک» یاد کرد که توسط «ویولت دهقانی» خلقشده و به دیوار یکی از بانکهای پاساژ کازرونی اصفهان متصل است؛ فرسکی هنرمندانه اما ناشناخته و مهجور. بختیار میگفت نقش خالق این اثر در صنایعدستی ایران بسیار قابلتأمل است. می گفت که چند سال قبل ویولت از او میخواهد تصویری از این فرسک بگیرد و برای او بفرستد اما مسئولان بانک به او اجازۀ عکاسی نداده و گفتهاند: این فرسک طاغوتی است!
شمارۀ ویولت دهقانی را از استاد بختیار گرفتم و گفتوگوی ما آغاز شد:
– «الو بفرمایید من ویولت هستم»
– «سلام خانم ویولت»
گفتوگویی که به آن فرسک مهجور ختم نشد و به صنایعدستی غنی اما دلشکستۀ ایران نیز پرداخت.
او خود را «ویولت ابراهیمیان» نیز معرفی میکند؛ متولد سال ۱۳۱۸ در شیراز است اما ساکن لواسان تهران. نام همسرش، «مهدی ابراهیمیان» با هتل عباسی اصفهان گره خورده؛ هم او که حدود پنجاه سال پیش برای تهیه طرح فضای داخلی هتل شاهعباس و اجرای آن انتخاب شد و همراه با گروهی متشکل از ۱۵۰ نفر از هنرمندان بزرگ اصفهان و ایران، تزیین این هتل را به انجام رساند.
خانم ابراهیمیان شما کجای شیراز زندگی میکردید؟
ما در روستای حسینآباد، نزدیکی جهرم زندگی میکردیم. پدرم مالک بود و باغ و زمین داشت. شوهر عمهام قشقایی بود. قشقاییها دو فصل سال کوچ میکردند و تابستانها نزدیک منزل ما میآمدند. من از بچگی با خواهرم که یک سال از من بزرگتر بود ببخشید اینطور میگویم اما در دستوپای قشقایی ها میپلکیدیم و نقشهای روی گلیم و فرشهایشان را بین هم تقسیم میکردیم؛ مثلاً طاووس روی فرش مال من بود، بز مال خواهرم و… موتیفهای قشقایی در خون ما بود. جالب است بدانید که آنجا هم کفشهایی میدوزند و میفروشند به نام مَلِکی که شبیه گیوه است.
در چه رشتهای درس خواندید؟
در انگلستان طراحی داخلی خواندم ولی به آن علاقهای نداشتم. وقتی درسم تمام شد به تهران آمدم و در هنرستان هنرهای زیبا به خواهش «پهلبد» که وزیر فرهنگ وقت بود، کارگاههای مختلف صنایعدستی در این هنرستان را به مهمانان بلندپایهای که میآمدند نشان داده و دربارۀ آن توضیح میدادم اما خیلی به این کار هم علاقهای نداشتم.
به کارتان در هنرستان هنرهای زیبا ادامه دادید؟
خیر. یک روز در خیابان ایرانشهر یکی از دوستانم از پشت سر مرا صدا زد: ویولت، ویولت… . روحش شاد، «محمد نراقی» بود که در انگلیس درس پارچهبافی خوانده بود. او خیلی بااستعداد بود و کارهای بزرگی برای صنایعدستی انجام داد. همسرم هم مقداری از کارهای نراقی را برای هتل عباسی اصفهان استفاده کرد. محمد نراقی به من گفت: چهکار میکنی؟ من هم گفتم که در هنرستان کارم چیست و علاقهای به آن ندارم. گفتم دنبال کار تولید و طراحی هستم و نراقی مرا به مرکز صنایعدستی معرفی کرد. بهاینترتیب کار اصلی من صنایعدستی شد. من عاشق صنایعدستی شده بودم و همۀ ما در مرکز عاشقانه کار میکردیم.
مرکز صنایعدستی یک مرکز دولتی بود؟
بله، یک مرکز دولتی که از طرف وزارت اقتصاد ایجادشده بود.
این مرکز کجا قرار داشت؟
مرکز صنایعدستی یک دفتر کوچک در خیابان تخت جمشید بود. درست روبروی سفارت آمریکا قرار داشت.
در مرکز صنایعدستی با چه کسانی همکار بودید؟
گروه خوبی بودیم؛ رئیس مرکز صنایعدستی، روحش شاد «فرنگیس یگانگی» بود؛ خانم یگانگی، زرتشتی بود و همسرش هم اهل هندوستان. او چند سال روی صنایعدستی هند کار کرده بود و اطلاعات زیادی از صنایعدستی داشت. این خانم سعی میکرد امکانات لازم را برای مرکز تهیه کند.
من در مرکز بیشتر روی طراحی پارچه و چوب و سرامیک کار می کردم. «محمد نراقی» که در انگلیس طراحی و بافت پارچه خوانده بود همکارمان بود و تغییرات خیلی زیادی در پارچه ایجاد کرد. «آقای کریمی» مینیاتوریست بود، «آقای دائم کار» شیشهکار میکرد، «خانم جهانبانی» هم بود که از سوئیس نخ میآورد و کتهای بلوچی درست میکرد. بعدها لباس فرح پهلوی هم با همین سوزندوزیهای بلوچی دوخته شد و عکسهایش هم وجود دارد که چقدر این لباسها زیبا بود.
«آقای دوراندیش» هم همکارمان بود که البته بعد از مدتی کار نکرد ولی در رنگ خیلی خوب بود. «خانم گوشه» متخصص سوزندوزی بود. ممکن است من برخی را به یاد نیاورده باشم، کمی بیمار هستم و این روزها خیلی چیزها از خاطرم میرود.
روحشان شاد، همۀ گروهمان در مرکز صنایعدستی فوت شدند. نیروهای جوان و باذوقی بودند که با علاقه و عشق کار میکردند و با آنها همکاری هم میشد. الان آن مرکز دیگر وجود ندارد.
پس به صنایعدستی علاقه پیدا کردید…
عاشق صنایعدستی شده بودم. بعضی وقتها تنهایی جاهایی میرفتم مثل ایلها و جاهای دوردست که «خانم یگانگی» میگفت: دختر تنها نرو و آقایی را همراه من میفرستاد. خانم یگانگی خیلی کمک میکرد. مثلاً اگر من میگفتم سوزندوزی بلوچ خیلی خوب است، او روی این موضوع کار میکرد. همه با تمام وجود کار میکردند.
در مرکز صنایعدستی چهکارهایی انجام میدادید؟
آن زمان دورۀ خاصی در صنایعدستی بود. همۀ طرحهای جدید به مرکز صنایعدستی میآمد. من وقتی کارم را در مرکز صنایعدستی شروع کردم غرق شدم و تقریباً تمام ایران را سفر کردم تا بتوانیم طرحها و رنگهای صنایعدستی قدیم را جمعآوری کنیم. در عکسها و کتابهای قدیمی هم نمونهها را پیدا می کردیم تا آنها را تولید کنیم و نمونهها و رنگهای اصیل ایرانی را برگردانیم.
ما در مرکز صنایعدستی هنرمندان را پیدا میکردیم؛ مثلاً در «اُسکو» که یک روستای کوچک در نزدیکی تبریز است «پارچههای کلاقه ای باتیک» درست میکردند. مرکز صنایعدستی پارچه ابریشمی خرید و به آنها داد. پنج یا شش نفر در اسکو بودند که این پارچهها را درست میکردند. اگر امکانات تولید داشتیم، میتوانستیم با این امکان بازار خیلی خوبی مخصوصاً در فرانسه پیدا کنیم، چون چند نفر از طراحان بزرگ فرانسه برای کراوات و پیراهن مردانه و شالگردن، خواهان این پارچههای کلاقه ای بودند.
ایل قشقایی خیلی خوشسیما و زیبا هستند. روسریهایی بود که زنان ایل قشقایی به سرشان میبستند. این روسریها همیشه مشکی و زرد بود. هیچوقت یادم نمیرود یک روز در بازار شیراز بودم و خانمی آمد و گفت: یک روسری برای سربند میخواهم. فروشنده یک روسری به رنگ سیاه و زرد برایش آورد اما آن خانم گفت: رنگی میخواهم. من از این گفتگو الهام گرفتم و از خودم پرسیدم که چرا روسری همیشه باید سیاه و زرد باشد؟ میتواند رنگ دیگر هم باشد. برای همین نشستم و یک مقدار پارچه طراحی کردم، به خانم یگانگی گفتم میخواهم به اسکو بروم و ببینیم این طرحها را چهکار میتوانیم بکنیم. خلاصه به اسکو رفتم. روز اول که طرح را آنجا بردم چند تا باتیککار آمدند و من را نپذیرفتند و بدشان آمد. گفتند یک دخترخانم جوان میخواهد به ما کار یاد بدهد! اما من با آنها صحبت کردم و کار شروع شد. روسری درست کردم و بافت پارچههای کلاقه ای را شروع کردیم که واقعاً زیبا بود. خارجیها خیلی میخواستند.
لباس نه اما انواع پارچهها را درست میکردیم. باورتان نمیشود آمریکاییها میآمدند پارچههای قدیمی ایرانی را میخریدند و در امریکا لباس میکردند. ما در مرکز صنایعدستی، نوآوری زیادی در کارها انجام میدادیم؛ نوآوری بر پایۀ طراحی و رنگهای قدیمی ایران که خیلی موفق بود. استادکارهای خوبی داشتیم.
آن موقع شیشۀ ایران خیلی موفق بود. حرکت خیلی فوقالعادهای راه افتاده بود و آقای «دائم کار» اگرچه سواد نداشت و مدرسه نرفته بود ولی در مورد شیشه بهصورت تجربی کارکرده بود و تمامرنگ آمیزی شیشهها را میدانست. شیشههایی که شاید خیلی اندک اینطرف و آنطرف پیدا کنید، آن موقع، دستهای آقای دائم کار رنگهایش را درست میکرد. ولی آنها فوت شدند و تمام شد.
یادم هست زمانی که من و همسرم (مهدی ابراهیمیان) در مرز کانادا بودیم، از شیشههای دستیای صحبت شد که مهدی طراحی کرده بود و خارجیها دیده بودند. آنها به ما پیشنهاد دادند که بیایید زمین در اختیارتان میگذاریم و این هنر را در کانادا شروع کنید. ما قبول نکردیم ولی خیلی خواهان داشت.
از صنایعدستی اصفهان هم استفاده کردید؟
بله خیلی زیاد. در اصفهان آقای چیتساز اسطورۀ قلمکاری بود. باکمال میل طرحهایش را روی کاغذ میزدند و به من میدادند. قلمکار همیشه روی پارچههای کتان برای سفره و رومیزی تولید میشد اما ما در مرکز و بعد هم در «زینت سرا» نوآوری کردیم. من مقداری ابریشم نزد آقای چیتساز بردم و از او خواهش کردم که سعی کند روی ابریشم بزند، آقای چیتساز گفت که تا حالا این کار را نکردیم ولی شما میگویید چشم و روی ابریشم زد. خیلی قشنگ شد، آنها را بردیم پیش فرح پهلوی بردیم و ایشان هم لباس کردند.
آن زمان پارچههای باتیک رونق پیداکرده بود. طراحان فرانسوی از آن شالگردن و کراوات و خیلی چیزهای دیگر تهیه میکردند و با بستهبندیهای شیک به آنها ارائه میشد. مردم با انواع پارچههای قلمکار آشنا شدند و دانستند که غیر از پارچههای کتان قلمکار که برای سفرهها و رومیزیها استفاده میشود، کارهای دیگر هم با قلمکار میشود کرد. همۀ اینها باعث پیشرفت قلمکار شده بود. نوآوری میشد. کسی قلمکار را روی ابریشم ندیده بود، آقای چیتساز هم خودش ندیده بود ولی این طرحهای نو را انجام داد، روحش شاد.
یکبار رفته بودم آمریکا منزل یک خانم آمریکایی. لباسی به تن داشت که همان طرح و رنگهای ایرانی را داشت و چقدر قشنگ بود. به من گفت میدانی کدام پارچه است؟ گفتم: بله آن را در بازار اصفهان خریدهای.
صادرات هم انجام میدادید؟
یک مقدار هم صادر میکردیم اما امکان صادرات خیلی کم بود، چون بودجه لازم بودکه صنایعدستی را درست کنیم. همهاش به بودجه برمیگردد.
حمایت از صنایعدستی تا چه اندازه بود؟
از خیلی لحاظ به صنایعدستی کمک میشد مثلاً همینکه همسر شاه لباسی میپوشید که صنایعدستی بود، خودش در مردم علاقه به صنایعدستی ایجاد میکرد. نوآوریهای زیادی کردیم اما کمکی از دولت نبود، فشار مالی زیاد بود و متأسفانه مجبور شدیم آنجا را ببندیم.
خیلی از خارجیها آنجا میآمدند و مخصوصاً پارچهها را دوست داشتند. محمد نراقی در پارچه خیلی خوب بود. او در مرکز، ابریشم تولید کرد، پرده، مبل و همهچیز با پارچههای مختلف تولید میکرد. مردم هم واقعاً استقبال میکردند.
ایجاد مرکز یک قدم خیلی بزرگ بود که البته خیلی بیشتر از این هم میشد کار کرد ولی متأسفانه ادامه پیدا نکرد و همۀ آنها برچیده شد. ببخشید من با صراحت این را میگویم اما واقعیت این است که من، خانم یگانگی، محمد نراقی، دائم کار، مهندس ابراهیمیان و همه افرادی که در مرکز صنایعدستی کار میکردیم، پایهگذاران صنایعدستی ایران بودیم.
در مرکز صنایعدستی با چه مشکلاتی مواجه بودید؟
صنایعدستی پول نداشت، سرمایهاش کم بود و سفارشها زیاد. بزرگترین طراحان فرانسوی پارچههای کلاقهای را میخواستند ولی بودجه به این کارها نمیرسید. اگر آنها هزار متر ابریشم میخواستند، ما ۱۰۰ متر داشتیم! پول نبود که این مقدار را به آنها بدهیم. آقایی بود به نام «امامی» که ابریشم وارد میکرد. الان نمیدانم هستند یا نه. متأسفانه بودجه نبود، هنرمندها هم که متأسفانه مثل کارگر بودند بودجه نداشتند که بخرند تا بعد فروش برود. خیلی غمانگیز است. وقتیکه من به بلوچستان رفتم، زنهای بلوچ کوزههایی با گِل قرمز میساختند که به آنها کلپورگان میگویند ولی کوره نداشتند که آنها را بپزند، برای همین زمین را میکندند و یک گودال درست میکردند. کوزهها را میچیدند در این گودال و تقریباً دوسوم کوزهها میشکست چون وسیله نداشتند، یعنی بودجهای نبود که تهیه شود… ما عدۀ معدودی بودیم و همه باعلاقه کار میکردیم اما دستمان خالی بود. برای زنهای بلوچی هم هیچ کاری نتوانستیم بکنیم. گرفتاریها زیاد بود اما همه در مرکز صنایعدستی متخصص بودند. مثل این بود که یکچیزی را تازه پیداکرده باشند، این حالت را داشتند و خیلی کار میکردند.
خانم «گوشه» در سوزندوزی متخصص بود. یکبار باهم به بلوچستان رفتیم که ببینیم آنها چهکار میکنند اما متأسفانه آنجا حتی یک مُتل هم نبود که برویم و بخوابیم! برای همین نزد رئیس ادارۀ اقتصاد رفتیم و ایشان خانه خودش را به مدت دو هفته در اختیار ما قرارداد ولی عمیقاً نتوانستیم یکقدم اساسی برای زنهای بلوچ برداریم. امکانات زیادی نبود ولی بااینحال سفره و کوسنهایی با سوزندوزی درست شد.
سرنوشت این مرکز چه شد؟
بهمرورزمان تحلیل رفت و بعدازآن من و مهدی نمایشگاهی در خیابان سمیه به اسم «زینت سرا» زدیم.
زینتسرا چه بود؟
در زینت سرا صنایعدستی کامل را ارائه میکردیم. من و همسرم و یکی دو نفر دیگر بودیم و محمد نراقی هم در قسمت پارچه بود. مهندس ابراهیمیان یک دیوارکوب از تخت جمشید در آنجا درست کرده بود. شیشههای آنتیک درست میکردیم چون آقای دائم کار استادکار شیشه هم کنارمان بود. خارجیها خیلی استقبال میکردند ولی فشار مالیاتی دستوپایمان را درهم میبرد و مجبور شدیم زینت سرا را بفروشیم.
چرا سعی نکردید کارهایتان را جمعآوری و ثبت و ضبط کنید؟
یکساله بودم که پدرم را به علت سرطان از دست دادم و اینطور که میگفتند آدم خوبی بود. بعد از فوت پدرم هرکس من و خواهرم را میدید ما را با انگشت نشان میداد که طفلکهای معصوم بچههای فلانی هستند و پدرشان را از دست دادند و حیف شد پدرشان فوت کرده. این موضوع که ما را با انگشت نشان میدادند، از بچگی در روحیۀ من خیلی اثر گذاشت. من از اینکه با انگشت نشانم بدهند خیلی بدم میآمد، شخصیتِ من در بزرگسالی خیلی با بچگی من رابطه دارد برای همین معتقد نبودم کارهایم را ثبت و ضبط کنم چون از همان ابتدا دوست نداشتم جایی بروم و من را با انگشت نشان بدهند و بگویند این فلانی است یا فلان طراح است و دختر فلانی است.
نسبت به شناخته شدن یک حالت بغض داشتم و به همین دلیل دنبال این نبودم که کارم کجاست و کجا ثبت میشود. فقط دلم میخواست کار انجام شود. عاشق صنایعدستی بودم، مقاله زیاد نوشتم، نمایشگاه برگزار کردم ولی متأسفانه خودم چیزی از هیچکدام ندارم، چون معتقدم بودم کار باید انجام شود و من آن را داشته باشم یا نه فرقی نمیکند.
بعد از فوت پدر، مادرتان از روستا رفت؟
مادرم بعد از فوت پدرم در روستای حسینآباد ماند و با رعایا کار کرد. زن خیلی روشنفکری بود و مدرسه ساخت. صبحها به در خانههای مردم میرفت و بچهها را بهزور به مدرسه میآورد. برای آنها روپوش میدوخت و پایهگذار تحصیل دخترها در روستای حسینآباد شد. الان دختران در همان روستا خیلی پیشرفت کردند و روشنفکرتر هستند. دیگر آن دختری نیستند که در ۹ سالگی شوهر کند و فقط بلد باشد نان بپزد. تغییر زیادی در تحصیل پسران و دختران شد و شاید مادرم پایهگذارش بود چون کس دیگری در آنجا چنین کارهایی نکرد.
همسر شما در هتل عباسی هم نوآوری داشتند، درست است؟
بله، همسرم «مهدی ابراهیمیان» متولد اصفهان است. از بچگی اصفهان بوده و کار هنری میکرده. در هتل عباسی هم خیلی توانست کارهای نوآورانه انجام دهد. کاری که او در هتل عباسی انجام داد درواقع یادآوری از تمام هنرهای ایران بود. از هنرمندان بزرگ خواهش کرد که بیایند و در هتل کار کنند. آن دوره برای من و همسرم دنیای عجیبی بود. او طراحی جدیدی در هتل عباسی انجام داد.
خیلی از چراغهای هتل عباسی را با شیشههای «آقای دائم کار» درست کرد که خوشبختانه هنوز هم این چراغها سرِ جای خودش هست. همسرم خیلی از کارهای نوآورانۀ «محمد نراقی» را در هتل عباسی استفاده کرد اما الان یک متر از پارچههای محمد نراقی پیدا نمیشود.
شما یک کار «فرسک» هم در اصفهان انجام دادید، آن فرسک کجاست؟
زمانی که در اصفهان بودم به سفارش بانک عمران، یک فرسک درست کردم. سالها بعد وقتی از «رضانور بختیار» خواستم که بروند، از آن عکسی برایم بگیرند و برای من بفرستند، گویا متأسفانه به او گفته اند این تصویر طاغوتی است و نگذاشتهاند عکس بگیرد درحالیکه اصلاً اینطور نیست. هیچ نشانی از طاغوتی بودن در آن فرسک وجود ندارد.
آن «فرسک» چه طرحی دارد؟
تصویر مرغ و خروس و طاووس؛ چیزهایی که در فرش و گلیم و رختخوابپیچهایی و گلیم و زربفت قشقاییها وجود دارد. این فرسک بهصورت برجسته و کندهکاری بود. ابعاد بزرگی داشت و فکر می کنم هفت یا هشت متر. هیچ نشان طاغوتی هم ندارد. شما یک فرش قشقایی یا یک گلیم قشقایی را روی دیوار میبینید. همۀ آن همین موتیفهاست. تصاویر روی فرش و گلیم و رختخوابپیچ موتیفهای قشقایی مثل شعر میماند، من اینها را روی گِل پیاده و سرامیک کردم. بافته موتیفهای قشقاییها واقعاً یک داستان است، خیلی زیباست.
گفتم که من شیرازی هستم و از بچگی روی فرش موتیفهای قشقایی بزرگ شدم. این فرشها در خانۀ همۀ قشقاییها وجود داشت و نقش روی این فرسک هم همان موتیفهای حیواناتی مثل طاووس و خروس و بز است. من و خواهرم روی این فرشها بزرگ شدیم. اگر توانستند یک برگ به من نشان دهند که این اثر طاغوتی است، خرابش کنند. یک مورد دیگر هم برای بانک عمران ساختم؛ یک طاووس بود با چوب و چراغ و موتیفهای رنگی. متأسفانه هیچ عکسی هم از آن ندارم.
این «فرسک» را با گِل ساختید؟
این فرسک دیواری بهصورت چندبعدی و برجسته است. من آن را روی گل کارکردم. گل را پختیم و سرامیک شد. کوره نداشتیم. یک آقایی بود که خیلی عاشق سرامیک بود. یک کورۀ خیلی مبتدی در یک گاراژ زده بود و من هم که خیلی عاشق سرامیک بودم آنجا میرفتم و گِل را میپختم و این سرامیک را ساختم و به بانک عمران آوردم. اسم آن آقا را اصلا یادم نیست، وضع مالیشان اصلاً خوب نبود و کورهشان خیلی مبتدی بود. دیگر نه ایشان با من تماس گرفتند و نه متأسفانه من. بعد هم آنجا را خراب کردند. حالا که فکر میکنم خندهام میگیرد که مگر میشود آدم چنین کارهایی بکند؟ گروهی بودیم که باهم کار میکردیم و «آقای اَنوَر» که فیلم هم میسازد روابط عمومی ما بود. سالهاست هرچه به اصفهان رفتم این سرامیک را ندیدم.
بانک عمران به شما سفارش این کار را داد؟
بله. بانک از من خواست که این کار را انجام بدهم و اتفاقاً مسئولان بانک هم خیلی خوششان آمد.
الان در بین صنایعدستی، نمونههای با طرحهای قدیمی میبینید؟
امروز متأسفانه مرکز صنایعدستی و فروشگاه وجود ندارد و برای من خیلی غمانگیز است. چند روز پیش رفتم و محل سابق مرکز صنایعدستی را دیدم که متأسفانه به بانک تبدیلشده. یکی از دوستانم که خودش طراح معروفی در فرانسه است، چهارتا قواره پارچه کلاقهای باتیک خواسته بود و من به خیابانهای مختلف رفتم تا برایش بخرم و بفرستم ولی هیچچیزی پیدا نکردم، فقط خودم از قدیم دوتا قواره داشتم که برایش فرستادم.
آن مرکز صنایعدستی محل قرار خارجیها بود ولی دیگر از آن حال و هوا خبری نیست و چیزهای ناب قدیم در صنایعدستی خیلی کم دیده میشود، یا اصلاً وجود ندارد. متأسفانه فروشگاه را خراب کردند؛ فروشگاه، میعادگاه خارجیها بود. میآمدند و چیزهای خلاقانه را میدیدند و میخریدند. الان از آن کارهایی که در آن دورۀ هفتهشتساله شد، هیچچیزی باقی نمانده است، هیچچیزی پیدا نمیشود.
اگر صنایعدستی را جدی گرفته بودند الان خیلی رونق داشت. صنایعدستی ایران خیلی غنی است و درآمد آن میتواند از نفت هم بیشتر باشد اما متأسفانه به این حرف من میخندند.
موتیفهای قشقایی مثل شعر میماند اما الان همه صنایعدستی را بگردید یک قالیچه قشقایی یا یک گلیم پیدا نمیکنید. گلیم موتیفهای قشقایی بین خارجیها خیلی محبوبیت داشت. نمیدانید پتو، ملافه و رختخوابپیچ موتیفهای بختیاری که با ایل از اینطرف به آنطرف کوچ میکردند، چقدر بین خارجیها خواهان داشت! آمریکاییها آنها را سفارش میدادند و اگر مستندهایش در مرکز صنایعدستی باشد، نشان میدهد که چقدر خریدار داشت. حیف که همیشه با کمبود بودجه مواجه بودیم. مدیریت میخواست بازاریابی کنند اما بودجه نبود.
الان ریشه و اصالت ایرانی خیلی کم در صنایعدستی وجود دارد. البته الان یک موج جدیدی به وجود آمده که جوانها روی روسری موتیفهای قشنگی تولید میکنند، کارهای سرامیک میکنند ولی طرح و ریشۀ ایرانی و روحیه و رنگهای ایران قدیم را ندارند. من در اصفهان دیدهام که جوانها سرامیک کار میکنند ولی حال و هوای ایرانی را ندارد. اصفهان بهتر از تهران کار میکنند اما درمجموع الان خیلی عقبرفته است.
البته کتابهایی در مورد صنایعدستی بیرون آمده که خیلی کتابهای خوبی هم هستند مثل کتاب «سیری در صنایعدستی ایران» نوشتۀ «جی گلاگ» و همسرش «لومی هیراموتو گلاک» که با گذشت نیمقرن هنوز بهترین و نفیسترین کتاب راجع به صنایعدستی ایران است.
الان صنایعدستی به چه چیزی نیاز دارد؟
رسیدگی میخواهد که دوباره مرکز صنایعدستی راه بیفتد تا هم به هنرمندانی کمک شود که سخت زندگی میکنند و هم به صنایعدستی، تا دوباره بقا پیدا کند. صنایعدستی بودجه میخواهد و به افرادی نیاز دارد که علاقهمند باشند. صنایعدستی پشتوانه میخواهد، به کسانی نیاز دارد که درست راهنمایی کنند. من فکر میکنم بهبود شرایط صنایعدستی، پروژۀ بزرگی است و به یک گروه طراح صنایعدستی نیاز است؛ البته نه اینکه گروه بزرگی باشد، شاید مثلاً هفت یا هشت نفر که طراح باشند و اطلاعات و علاقه داشته باشند، دلسوز باشند کافی باشد. پروژه درستوحسابی میخواهد که پشتوانهاش دولت باشد.
الان جوانها خیلی علاقهمند هستند و کار میکنند اما باید امکانات بیشتری در اختیارشان بگذارند. باید در ایران گردش کنند، باتجربهها به آنها کمک و راهنمایی کنند. به موزهها سر بزنند تا ابژههایی را پیدا کنند که از آنها الهام بگیرند. ببینید هندوستان چقدر صنایعدستی خودش را صادر میکند. امروز صنایعدستی ایران دوران متوسطی را میگذراند.
یکقدم جدی میخواهد که درست بشود، سرمایهگذاری شود، پول میخواهد تا نمونهسازی شده و در خارج بازاریابی کنند تا اگر گفتند ۴۰۰ قواره ابریشمی میخواهیم داشته باشیم که درست کنیم، نه اینکه تازه بگردیم و پارچه پیدا کنیم. بازار را نمیشود از دست داد.
الان اگر یک قواره باتیک بخواهید پیدا نمیکنید. اگر تمام فروشگاههای صنایعدستی را بگردید، فکر نمیکنم یک گلیم یا فرش قشقایی پیدا کنید، واقعاً زیبا هستند. بافندههایش کم شده، امکانات کم شده و من فکر میکنم یکی از چیزهایی که دولت باید جدیتر روی آن کار کند همین است؛ چون ایل قشقایی بهتنهایی یک قالیچه میبافند و میفروشند و با پولش دوباره کلاف میخرند و اینها افراد بااطلاع و علاقهمند میخواهد که کار کنند، بودجه میخواهد.
عاشقان هنر ایران زیادند که دوست دارند این هنرها را برگردانند. یک مرکز لازم است که این چیزها را سفت پیگیری کند. کار هنری اگر پیگیری نشود از یاد نمیرود ولی لطافتش از بین میرود. باید سرمایهگذاری اساسی انجام شود. صنایعدستی در همه جای ایران زیباست. صنایعدستی ایران خیلی غنی است؛ دریای عجیبی که جدی گرفته نشده است.
امیدوارم با عشقی که جوانها دارند، دوباره صنایعدستی راه بیفتد و همهچیز حتی بهتر از قبل شود. امیدوارم فروشگاهی دایر بشود که تمام صنایعدستی ایران در آن قابلعرضه باشد، ایران لیاقتش را دارد، خیلی غنی است، فقط عشق و یک عده آدم علاقهمند بااطلاع میخواهد. به امید آن روز… الآن من فقط با نمونههایی که دارم خوشحال هستم…
به گزارش ایسنا، گفتگو با خانم ویولت برای من بسیار جذاب بود و پر از تجربه… به او قول دادم که برایش عکسی از فرسک روی دیوار بانک عمران تهیه میکنم.
به پاساژ کازرونی میروم و سراغ بانک عمران را میگیرم. میدانم بانکی با چنین نام وجود ندارد اما خیلی زود پیدایش میکنم…
– «همینه خانم بانک عمران اسمش شده بانک ملت، همینه»
داخل میشوم تا «فرسک» ویولت را بر روی دیوارهای بانک جستجو کنم. درست روی دیوار مقابل درِ ورودی بانک است و پشت به متصدیان. نزدیک میشوم. تبلیغ بانک چهارگوشهاش را سوراخ کرده است: «پرداخت تا ۳/۳ درصد سود بیشتر به سپردههای سرمایهگذاری مدتدار …. » موتیف، موتیفهای قشقایی را میشناسم… مستقیم به سراغ رئیس بانک میروم.
– اجازه دارم از آن تابلوی روی دیوار عکس بگیرم؟
کمی مکث میکند و نگاهی به من و نگاهی به فرسک…
– «خواهش میکنم، بگیرید».
انتهای پیام