ناگفته‌هایی از معلمی که می‌خواست با بال‌های کاغذی پرواز کند

” کوشش‌های اجتماعی او از قبیل تشکیل جمعیت حمایت از تئاتر و مبارزه در راه آزادی نسوان و انتشار مجله زبان که زبان معلمین بود و تاسیس جمعیت حمایت از کودکان کر و لال و همچنین فعالیت‌های مختلف فرهنگی او مانند تاسیس اولین کودکستان ایرانی در تبریز،  ایجاد روش جدید خواندن و نوشتن و چاپ کتاب‌های مختلف برای شاگردان دبستان، سربازان بی سواد و نوشتن کتاب اول برای ترک زبان‌ها که هدف آن علاوه بر تعلیم خواندن و نوشتن، تعلیم زبان فارسی نیز بود، تدریس به کودکان کر و لال و ایجاد زبان مصور، تربیت معلم برای سرودن اشعار کودکان، مبارزه در راه تغییر روش تدریس خواندن و نوشتن و کارهای ابتکاری او از قبیل اختراع سمعک استخوانی، تلفن گنگ، ساخت نگاه نما و انواع بازی‌های آموزشی و غیره برای هیچ کدام از ما تازگی نداشت، ولی آنچه که عجیب می‌نمود این بود که شروع به نوشتن زندگینامه‌اش کرده بود.”

این‌ها بخشی از نوشته‌های ثمینه، دختر جبار باغچه‌بان است که عجیب‌ترین کار پدرش را نه ابتکارات و اختراعات او، بلکه نوشتن زندگی نامه‌اش می‌داند، کتابی که جبار باغچه‌بان ظلم‌های بسیاری را در راه نوشتن آن متحمل شد؛ ثمینه که اکنون ۹۲ ساله است، در این خصوص می‌نویسد؛ ” انتشار این سرگذشت خواست پدرم بود، او در نوشتن آن رنج بسیار برد و امیدوار بود که حتما آن را به چاپ برساند حتی از ترس اینکه مبادا دوستان، او را از این کار منع کنند، بر خلاف روش همیشگی‌اش نوشته خود را برای اصلاح به دوستانش نشان نداد.”

ثمینه در حال تدریس به کودکان ناشنوا و نشان دادن علامت صلح و دوستی به زبان اشاره

به گزارش ایسنا، جبار باغچه‌بان در این خصوص می‌نویسد؛ «زیرا میترسیدم به من بگویند که گذشت کن  در حالی که من این دفاع را واجب و غیرقابل گذشت می‌دانم و نمی‌توانم بگویم این نیز بگذرد، زیرا شعار “این نیز بگذرد” حاصل ناتوانی و بیچارگی و برای تحدیر درد و تسلی خاطر ستمدیدگان ناتوان است. چرا بگذرد؟ تا حد امکان نباید بگذرد. زیرا چنانکه سخاوت بیجا موجب گداپروری و مفت‌خواری است، گذشت‌های بیجا و بی‌مورد نیز موجب تن پروری و بیدادگری است. از این رو این گزارش را بدون صلاحدید و دخالت دوستان و خویشان خود، تا آنجا که می‌توانستم به تنهایی نوشتم و منتشر کردم. خوب یا بد هرچه هست، این است، زیرا من از نظر حرفه‌ای نویسندگی چیزی ننوشتم که از ایرادات وارد بر آن بیندیشنم. من دردی داشته‌ام و فریاد می‌زنم و صدای فریاد البته گوش خراش است، خوشوقتی من فقط در این است که این فریاد جانگزای من به گوش شما برسد و بس.»

احمد آرام، نویسنده و مترجم معاصر در خصوص باغچه‌بان می‌نویسد:  “باغچه‌بان به گردن فرهنگ این کشور حق فراوان دارد و پس از مرحوم حاج میرزا حسن رشدیه، بسیار بیش از او کوشید و راه تعلیم الفبا را که از دشواری‌های تعلیم بود، بسیار آسان کرد؛ کسانی که چون من به همان روش تعلیم و جانکاه قدیمی درس خوانده و شاهد تحولاتی بوده‌اند، که در سی چهل سال اخیر در این امر پیدا شده است، به خوبی ارزش زحمات این مرد فداکار را می‌دانند و پیوسته برای او طلب رحمت می‌کنند. 

تلاش‌های بی‌ریای وی در مسئله تعلیم و تربیت کودکان کر و لال اینک به جایی رسیده است که پس از آن همه ناراحتی‌ها و سختی‌ها که آن مرحوم کشید، اکنون مدرسه کر و لال‌های باغچه‌بان، مایه‌ی افتخار دستگاه تربیتی ایران است و از پرتو آن چندین موسسه مشابه در نقاط مختلف این کشور تاسیس شده است.”

باغچه‌بان می‌گوید: “با اینکه در تمام دنیا بامی یا دیواری به نام من ثبت شده، من تمام دنیا را از آن خود می‌دانم و چنین حس می‌کنم که همه دنیا برای من و به عشق واقعی من ساخته و آباد شده است. با داشتن ۵۴ سال سابقه فرهنگی مشارکت در امور خیریه و اجتماعی، شایسته نمی‌دانم که به زحمات و رنگ‌های خود نام‌ خدمت به جامعه داده و منت گذار جامعه شوم.”

میرزا جبار عسگرزاده یا همان جبار باغچه‌بان در کتاب “باغچه‌بان” به قلم خودش می‌نویسد: “جد من رضا از اهالی تبریز بود، پدرم عسگر نام داشت و در شهر ایروان با شغل معماری و قنادی زندگی می‌کرد. تحصیلات جبار باغچه‌بان با اصول قدیمی و در مسجد بود و در پانزده سالگی و با مختصر سواد بی‌ارزشی که به گفته خودش داشت، مجبور به ترک تحصیل شد. گذران زندگی او از طریق اشتغال با حرفه‌های پدری بود؛ جبار باغچه‌بان در دوران جوانی به طور قاچاق در منزل به دختران درس می‌داد و از خبرنگاران روزنامه‌های “قفقاز” و از فکاهی‌نویسان و شاعران روزنامه فکاهی “ملانصرالدین” بود. او در سال ۱۲۹۱ شمسی، مدیر مجله فکاهی “لک لک” در شهر ایروان شد، این مجله پس از شروع جنگ جهانی اول برای نجات از توقیف تعطیل شد، او در آخرین سال جنگ در نتیجه گیر و دارها به ترکیه رفت و پس از چندی تحویلدار شهرداری شهر “ایگدیر” و چندی پس از آن هم فرماندار آن شهر شد.

 پس از شکست دولت عثمانی چون اسلحه و قدرت جنگی نداشت، تسلیم “داشناق‌ها” شده و به ایروان بازگشت، در قحطی و مرض و جنگ‌های محلی که همه جا را فرا گرفته بود و بعد از دست دادن پدر و مادرش در سال ۱۲۹۸ راه سرزمین پدری خود را در پیش گرفت و بالاخره پس از گریز از چنگال چند بیماری مهلک و حصبه‌ای که در نتیجه آن انگشتان پاهایش به وسیله تنها طبیبی که در آنجا بود بریده شد، خود را به مرند رساند و در مدرسه احمدیه‌ی آن شهر در سمت آموزگاری مشغول به کار شد که این آغاز زندگی و خدمات اجتماعی جبار باغچه‌بان در ایران بود.

تدریس در مرند از زبان باغچه‌بان

او در این باره می‌نویسد؛ «در این مدت زحمت بسیاری کشیده و رنج و مرارت بسیار بردم و توفیق‌هایی نیز به دست آوردم، بزرگترین موفقیت من اعتمادی است که احساس می‌کنم مردم به صداقت من پیدا کرده‌اند و دردآور ترین زخمی که خورده‌ام از تیر شک مردمی بود که نسبت به آرمان‌های ملی و اجتماعی من برای ارضای حس خودخواهی و غرور بیجای خود روا داشته‌اند.

در همان دو ماه و نیم اول خدمت آموزگاری در مرند تمام کارمندان روشنفکر دولتی و بازاریان سرشناس شهر مرند مرید این جوان غریب و ناشناس شدند؛ همان مردم مهاجر و جوان بی‌کسی که سه ماه پیش از آن با خانواده لخت و گرسنه‌ی خود در کوچه‌های مرند میان مردم می‌گشت و فریادرسی نمی‌یافت، اکنون سرشناس شده بود و تحصیل کرده‌ها و منتفذین و حتی حاکم شهر به او مهر می‌ورزیدند و وجود او را یک نعمت غیر مترقبه می‌دانستند، نام این جوان میرزا جبار عسگرزاده بود، ولی همانطور که برای تن لخت او تن پوش فراهم شد، نامش نیز بی‌جامه نماند و ردای خانی به تن کرد و در مجالس و محافل به نام آقا میرزا جبارخان عسگرزاده، مشهور شد، آن شخص من بودم.»

تلاش‌های باغچه‌بان برای درمان کچلی دانش آموزان

باغچه‌بان می‌نویسد؛ “خاطره پر ادوار اولین روزی که وارد کلاس شدم را تا به امروز از یاد نبرده‌ام؛ هوای کلاس به اندازه‌ای تهوع آور بود که به محض ورود احساس سرگیجه کردم، منظره‌ی سرهای کچل و بدن‌های چرک و کثیف شاگردان قابل توصیف نیست. البته همانطور که بعدها برایم روشن شد بیماری کچلی و تراخم و غیره منحصر به این مدرسه نبود و در شهرهای بزرگی مانند تبریز و شیراز هم وضع به همین منوال بود. یکی از کارهای روزانه‌ی من مبارزه با کچلی شاگردانم بود، چون از خود پولی نداشتم از آشنایان می‌گرفتم و به مصرف دوا و درمان و تمیز کردن آن‌ها می‌رساندم، حتی صابون می‌خریدم و به همراه دستورهای بهداشتی برای مادران و شاگردان فقیر خود می‌فرستادم که سر و لباس‌های بچه‌هایشان را بشویند.

برای معالجه سر و چشم اطفال از همکاری پزشکان شهر استفاده می‌کردم؛ یک اتاق مخصوص در مدرسه ترتیب دادم و کودکانی را که وضع بدتری داشتند، دور از سایران در آنجا نگه می‌داشتم و معالجه می‌کردم. خودم سر بچه‌ها را با داروهای رایج آن زمان میشستم و می‌بستم و اجازه نمی‌دادم در خانه‌هایشان زخم‌بندی مرا تعویض کنند، زیرا مادران بر اثر ندانم کاری ممکن بود معالجات مرا بی‌اثر کنند.

در مدرسه‌ی مرند نیز سر بچه‌ها را با دست خود می‌شستم و دوا می‌زدم و موی سر کچل بچه‌ها را با دست خودم می‌کردم و از ۹ تومان حقوقم لااقل ماهی ۱۰ تا ۱۵ ریال صرف خرید دوا و سلمانی و الکل و پنبه می‌کردم. از نظر درس و تعلیم نیز گرفتاری داشتم، زیرا بعضی از بچه‌ها مداد و دفتر نداشتند و فشار به اولیای آن‌ها نیز فایده نداشت، لذا از همان ۹ تومان حقوق که با آن حتی نمی‌توانستم کرسی خانه خود را گرم کنم، مداد دفترچه شطرنجی می‌خریدم و به شاگردان می‌دادم و به آن‌ها رسم خط و نقاشی یاد می‌دادم و به این ترتیب در شاگردان چنان علاقه‌ای به وجود آورده بودم که سابقه نداشت.»

به گزارش ایسنا، با وجود برخی مخالفت‌ها و سنگ اندازی‌ها ابتکارات و موفقیت جبار باغچه‌بان در مرند به جایی می‌رسد که ۱۵ نفر از شاگردان کلاس اول در اوایل اردیبهشت همان سال با معدل بسیار خوب قبول شده و در کلاس سوم پذیرفته می‌شوند و از آن پس سیل تقدیرنامه بر روی میز رئیس فرهنگ تبریز در آن زمان سرازیر شده و رئیس اداره فرهنگ خواهان دیدار این معلم اعجوبه می‌شود، روز فراق با مردم مرند فرا رسیده و باختگان در اواخر اردیبهشت سال ۱۲۹۹ به تبریز روانه می‌شود. باغچه‌بان پس از ورود به تبریز بلافاصله به اداره فرهنگ رفته و خود را به رئیس فرهنگ یعنی مرحوم دیباج معرفی می‌کند و او در حال دستور می‌دهد یک خانه باغچه زیبا که ملک شخصی دیباج بود را در اختیار باغچه‌بان بگذارند، او برخلاف انتظارش به زودی به اشتباهی که کرده پی برده و وضعیتش بر خلاف انتظاری که داشته روبه‌راه‌تر نمی‌شود.

انتصاب آقای تربیت به ریاست اداره‌ی فرهنگی تبریز هم سبب بهبود وضعیت باغچه‌بان نمی‌شود، اما آشنایی او با غفار زنوزی، از مشروطه خواهان در نهایت سبب استخدام او در دبستان دانش تبریز با حقوق ۱۵ تومان در ماه می‌شود، باغچه‌بان در این مدرسه هم دست از خرید قلم و کاغذ و تخته سیاه و … برنمی‌دارد، سنگ اندازی مدیر دبستان با دانش باعث انتقال باغچه‌بان با ۲۰ تومان حقوق به مدرسه جدیدالاحداثی می‌شود که نوبری، شهردار وقت تبریز در مقصودیه احداث کرده بود و رفتن معلم مهربان و باسواد به این مدرسه باعث هجوم تمامی دانش آموزان از دبستان دانش به مدرسه جدید می‌شود، به طوریکه باغچه‌بان می‌نویسد؛حتی یک دانش آموز من هم در مدرسه دانش باقی نماند.

باغچه‌بان می‌گوید ؛ «در تبریز در سایه صحت عمل و پرکاری در میان تمام طبقات به خصوص روشنفکران نفوذ و محبوبیت زیادی پیدا کردم، جمعیت تئاتر به وجود آوردم و جمعیتی به نام اتفاق معلمان تاسیس کردم، ولی هرگز خود را وارد فعالیت‌های سیاسی و حزبی نکردم.». باغچه‌بان تا پایان سال ۱۳۰۲ در دبستان بلوری خدمت می‌کند و در اواخر سال دوم خدمتش به او پیشنهاد می‌شود مسئولیت تاسیس و اداره بنگاه‌های تربیت خردسالان را که در روسیه هم وجود داشت و در تبریز هم توسط ارمنی‌ها تأسیس شده است بر عهده بگیرد، پیشنهاد باغچه‌بان نامه باغچه اطفال برای این بنگاه یا کودکستان تعیین می‌شود، از آن پس جبار عسگرزاده، نام این کودکستان را به عنوان نام خانوادگی‌اش انتخاب کرده و در آن بنگاه شروع به خدمت می‌کند، او در این خصوص می‌نویسد؛ “در آن زمان هیچ گونه وسایل تربیتی برای کودکان از قبیل کارهای دستی، بازی نمایشنامه، سرود، شعر و قصه در ایران وجود نداشت، من به افکار خودم این وسایل را که مورد نیاز بود به شکلی حتی غنی‌تر از آنچه که امروز رایج است با دست و فکر و قلم خود تهیه کردم.”

 باغچه بان پس از تاسیس اولین کودکستان ایرانی در سال ۱۳۰۳ در تبریز، کودکستان شیراز را در سال ۱۳۰۷ نیز تاسیس می‌کند.

جبار عسگرزاده معروف به جبار باغچه‌بان روزی به فکر تاسیس کلاس برای کرولال‌ها می‌افتد، اما رئیس اداره فرهنگی وقت به او می گوید اگر چنین استعدادی در خود می‌بینی که لال‌ها را زباندار کنی، بهتر است که در باغچه اطفال به کودکان فارسی بیاموزیم، ما به دبستان کرو لال‌ها احتیاج نداریم!  رئیس اداره فرهنگ که در پی جمع کردن مدارکی بر علیه او بوده، تا پایان سال باغچه اطفال را منحل و فکر تاسیس دبستان کر و لال‌ها را در نطفه خفه می‌کند.

باغچه‌بان با شروع کلاس‌های آموزش و کر و لال‌ها در کودکستانش به “صیادی، کلاهبرداری و به دنبال محبوبیت بودن” متهم می‌شود، هرچند در این میان روشنفکران و فرهیختگان و دانشمندان تبریز از این تفکر استقبال کرده و این خبر مانند بمب در شهر صدا می‌کند و این ایده به مدت کوتاهی با آموزش به چندین کودک کر و لال اجرایی می‌شود، با بسته شدن کودکستان تبریز، زمینه تاسیس کودکستان در شیراز به کمک یکی از زمامداران فرهنگ فارس فراهم می‌شود، این کودکستان پس از تحمل دوره کوتاهی در زندان تهران و تحمل سختی‌های بسیار در شیراز تاسیس شده و باغچه‌بان خاطرات بسیار خوشی را از پنج سالی که در شیراز بوده، روایت می‌کند.

باغچه‌بان که از دست زدن به کارهای تازه باکی نداشت در سال ۱۳۱۲ از شیراز به تهران می‌آید و به فکر تاسیس دبستان کرو لال‌ها در تهران می‌افتد، در اواخر نخستین سال تاسیس دبستان، اسبابی به نام تلفن گنگ اختراع می‌کند که کر و لال‌ها با گرفتن میله آن به دندان می‌توانند از طریق استخوان فک ارتعاشات صوتی را در بیابند، او به مدت ۱۰ سال این دبستان را به تنهایی اداره کرده و به گفته خودش در این مدت هم مدیر و هم معلم و هم فراش دبستان بوده است. 

جبار باغچه‌بان اقدام به تأسیس جمعیت حمایت از کودکان کر و لال می‌کند که به گفته‌ی خودش می‌خواسته با بال‌های کاغذی پرواز کند، اما عملکرد ضعیف هیئت مدیره تمامی تلاش‌های او را دود هوا می‌کند، او سال‌های بین ۱۳۳۲ و ۱۳۳۶ را حیاط جدید دبستان کرولال‌ها می‌داند، جمعیت حمایت از کودکان کر و لال بعدها حیاتی دوباره پیدا می‌کند و باغچه‌بان بارها مورد سوء ظن و سوء تفاهمات از سوی دوستانش قرار گرفته و با دلی خون زندگی نامه خودش را می‌نگارد، اما در پایان می‌نویسد که همه این‌ها را فراموش کرده است و ابراز امیدواری می‌کند تا مطالبی که نوشته موجب عبرت گرفتن دیگران باشد.

جبار باغچه‌بان، چهارم آذر ماه ۱۳۴۵ در سن ۸۱ سالگی، چهره در نقاب خاک کشید.

انتهای پیام