مردی که میتوانست گربه باشد

/*
/*]]>*/

 

تقدیم به
همه سبزها بخصوص سبزهای حامی محیط زیست و حیوانات … اینکه چرا ما پیروزیم رازیست نانوشته بین ما …

مقدمه

این
مقدمه برای من خیلی مهم است . چرا که ماجرای زیر را قبل از دیدن پر فروش ترین فیلم
دوران یعنی فیلم زیبای آواتار جیمز کامرون نوشتم .از بروز دادن آنچه نوشته بودم
کمی نگران بودم و تردید داشتم برای دیگران جالب باشد .ولی بعد با کمال تعجب دیدم
که جیمز کامرون هم در آواتار چیزی شبیه این ایده را بکار گرفته …هر چند من شاید
جلوترهم رفته باشم..چرا که گربه ها دیگر واقعی اند

 

و اما
این ماجرا

     زمانیکه سانچو در تاریکی شب وارد
آپارتمان خانم والدز شد کسی شاهد ماجرا نبود به جز گربه ای که متعلق به یکی 
از ساکنین ساختمان بود و بعضی شب ها در راهرو و پله ها می پلکید . سانچو هم گربه
را دید ولی نه اهمیتی به آن داد و نه اصولا از حیوانات خانگی خوشش می آمد .گربه
رنگ زرد ببری قشنگی داشت و متعلق به آنتونی ، مرد مجردی بود که در یکی دیگر از
آپارتمان های ساختمان در همسایگی سانچو زندگی میکرد . سانچو می دانست که خانم
والدز برای چند روز به مسافرت رفته است .بدین  ترتیب با خیال راحت آپارتمان او را
گشت و پس از سرقت طلا و جواهراتی که پیدا کرد به آرامی آپارتمان را ترک کرد در
حالیکه گربه زرد آنتونی هنوز در راهرو لمیده بود و با چشمهای درشت و قشنگش او را
نگاه میکرد .

      دو روز بعد که خانم والدز از مسافرت
برگشت ، غوغائی به پا شد و پلیس در صدد بر آمد از تمام ساکنین ساختمان 
منجمله سانچو سوالاتی بپرسد . وقتی سانچو به پلیس گفت آنشب اصلا در خانه نبوده و
از هیچ چیز خبر ندارد آنتونی هم این اظهارات او را شنید و لبخندی زد . او قلبا سانچو
را که آدم خیلی بدی هم نبود دوست داشت و می خواست فرصتی برای جبران گناهش به او
بدهد.

      بدین ترتیب ، شب زمانیکه هم چیز آرام بود
آنتونی درب آپارتمان سانچو را زد و گفت می خواهد مطلبی را با او در میان
گذارد.وقتی آنتونی بطور خیلی جدی به سانچو گفت که او را در حال ورود به آپارتمان
خانم والدز دیده و از او خواست که طلا و جواهرات را برگرداند ، سانچو حسابی جا
خورد . بعد گفت باشد فرصتی بمن بده ولی آنشب فقط گربه تو مرا دیده بود . حاضر
نیستم باور کنم که گربه ات چیزی به تو گفته باشد . آنتونی لبخندی زد و گفت بین من
و گربه ام رمز و راز  خاصی وجود دارد…

سانچو گفت باشد رفیق طلا و
چواهرات را بر می گردانم … اما تو هم باید یک روز راز خود را برای من فاش کنی …

    و اما راز
آنتونی این بود که به گربه ها بخصوص گربه خودش خیلی علاقه داشت  و از طرفی در
بخش ویژه وزارت دفاع روی پروژه ای کار میکرد که مربوط می شد به دستگاهی جهت انتقال
ذهن… آنتونی این دستگاه را برای دریافت ذهن گربه اش توسعه داده بود ، و گاهی اوقات
وقتی که می خوابید از آن استفاده می کرد… در حالیکه گربه اش آزاد می گشت و دنیائی
را که گربه اش می دید او نیز می دید…مانند آنشب که سانچو را دیده بود.

 پایان                                                   

                                                     

    
ضمنا تشکر میکنم از سانی گربه خوبم بخاطر اینکه در طول امسال
با امکانات محدودی که در اختیارش گذاشتم ساخت و از یک بچه گربه کوچولو تبدیل به یک
گربه یک ساله شد .در روزگاری که دنیای او و دنیای من بعضی اوقات یکی میشه در نیایش
و ستایش طبیعت زیر آسمان پر ستاره شب های بهاری…

    این بود آخرین پست امسال … نوروزتان پیروز … خوش و خرم باشید در میان شکوفه های بهاری