اینجا ، دنیایی بس غریب است. اینجا آدم هایی می بینی خیلی دوست داشتنی، خیلی خیلی خوب، ساده و در عین حال پیچیده.
سختی زندگی ، ساده گیشان را گرفته، اما نه آنقدر که زلالی شان از دست برود. اما در همان حال ، آنقدر از ته دل به تو محبت می کنند ، نه انگار که تازه دو روز است در زندگی نزدیک به نیم قرنی ات، آنها را دیده ای. اینجا در دامنه های زاگرس، شهری نفس می کشد هنوز که 8 سال زیر تنوره های دیو جنگ، خفه اش کرده بودند. اینجا شهری نفس می کشد هنوز و تو پس از سال ها مردمانی را می بینی از جنس خودت، با همه ی خوبی ها و خطاهایشان، اما به معنای واقعی ایرانی ….
چقدر ایرانی ها با هم فرق دارند و در همان حال، چقدر شبیه هم هستند. به ساختمانی می مانند که اسکلت اصلی اش در تمام ایران، یکی ست و تنها دیوارها و نقشه ی داخلی و طراحی درون سرایشان، تفاوت دارد. مهمان نوازی پیچیده ای دارند که در شرایط مالی معمولی، دلشان را بزرگ کرده و روح شان را فراخ و مگر می شود دوست شان نداشت؟!
برای این مردم چا باید بکنیم؟ اینجا ایلام است و دره ی ارغوان اش مرا به یاد هوشنگ ابتهاج و این چند بیت سروده ای انداخت که شاید مربوط باشد به سالیان دور، خیلی دور :
” ارغوان، شاخه ی غمگین جدامانده ی من
آسمان تو چه رنگ است امروز ؟
آفتابی ست هوا
یا گرفته ست هنوز ؟! ”
و شاید به پاس این درهم آمیختگی خاطره ی سالیان دور و چند سطر ابتهاج، نام دلنوشته هایم را گذاشته ام دره ی ارغوان
جایی که در اولین لحظه های ورود ، سرمای صاف صبحگاهی پیچیده در لابه لای بلوط ها و ارغوان هایش، مرا برد به سرزمین پدری در ” جهان نما ”
و دوستی های پایداری که اقلا در قلب هیچ آدمیراز بین نمی روند…