به جای ویلاسازها و متخلفان بزرگ با افراد بی پناه برخورد می شود/
——————————————————————-
درست صد متر بالاتر از «هتل جهانگردی ناهارخوران»، چادرهای پلاستیکی به چشمت می خورد که در وسط شان یک بخاری هیزمی بوی دود ماندگاری را بر جانت باقی می گذارد. همه جا بوی آش و باقالی و لبو پیچیده و چشم های منتظر مرد و زن صاحب چادر، به جاده دوخته شده تا مشتری ها بیایند و نان آن روز آنها دربیاید. قسط وانت باری که برای حمل ابزار کار و غذای فروشی، آنسوتر پارک کرده اند و خرج پسرشان که یک زن باردار در خانه دارد: اما کار ندارد تا او و بچه توی شکمش را سیر کند.
اما حالاچند روز است که چادرهایشان را کوچک کرده اند. چوب هایی که قبلاتیرک های چادرشان بود به آهن مبدل شده و حال و حوصله همیشگی را ندارند. می پرسم: «چرا چادر را کوچک کرده اید؟»
مرد پاسخ می دهد. «اداره منابع طبیعی مانع کار ما شده اند. می گویند چادرهایتان باید سیار باشند که چند ماه یا سال دیگر، ادعای مالکیت این مکان را نکنید. مجبوریم برای تیرک چادرها، فلزهایی داشته باشیم تا هر شب موقع رفتن به خانه، آنها را جمع و جور کنیم و با خود ببریم. من هم توان و وسع خرید بیشتر را نداشتم. پول همین چند تکه فلز نزدیک به ۶۰۰ هزار تومان شده. من چقدر باید آش بفروشم تا این پول را در بیاورم؟!»
می پرسم: «شاید مسوولان منابع طبیعی حق دارند نگران باشند. به هر حال اینجا جنگل است و جزو منابع ملی است. نمی شود هر کی هر کاری دلش خواست بکند.»
می گوید: «نه خانم. اینجا سال های سال است که خیلی ها هر کاری دل شان خواست در داخل جنگل و روی کوه دارند، می کنند. ویلاهایی توی روستای زیارت ساخته اند که اصلاباورت نمی شود. من همه اش فکر می کنم که این همه مصالح را چه طور به آن بالای کوه برده اند؟ جنگل بان ها کجا بوده اند؟ مسوولان چه طور خبردار نشدند؟ چرا هیچکس جلوی این خلاف ها را نمی گیرد؟ فقط ما که می خواهیم چند کاسه آش بفروشیم تا چرخ زندگیمان بچرخد باید مدام اذیت و آزار ببینیم و تن مان بلرزد؟»
نارحت است، عصبی شده. طی یکی دوسالی که مشتری محلی شان هستم هیچ وقت این همه پریشان ندیدمش. باز می گوید: «همین الان عصرها بیایید اینجا ببینید چند تا وانت بار هیزم از اینجا به زیارت می برند. بیشترشان هم برای فروش است نه مصرف خود محلی ها. هر بار هیزم وانت را در حدود ۲۰۰ هزار تومان به ویلاداران می فروشند و هیچکس هم با اینها کار ندارد. بیشترشان هم یا دوست و آشنا دارند یا پول. من چون نمی توانم رشوه های بزرگ بدهم باید این همه اذیت بشوم؟ این عدالت است واقعا؟»
«مجوز ندارند؟» در واکنش به سوالم نگاه متعجبانه یی می اندازد. انگار می خواهد بگوید تو که اینقدر اطلاعاتت کم است غلط کرده یی خبرنگار شده ای. می گوید: « مجوز؟ نه خیر ندارند. بیشترشان با نفوذی که از طریق فامیل و آشنایان شان دارند بی مجوز این کارها را می کنند و مشکلی هم برایشان پیش نمی آید. »
« چرا با این همه ویلادار و ویلاساز در زیارت برخورد نمی شود؟ یعنی ضربه یی که آنها با ساختن ویلاهای ۶-۷ طبقه توی دل جنگل و روی کوه و کنار رودخانه به منابع طبیعی می زنند کمتر از فروختن چند کاسه آش و لبو و چای است؟» این بار او این سوال را می پرسد. با چشمانی سرخ شده که یا از سرماست یا بی خوابی و شاید هم از غروری که هر روز برای درآوردن یک لقمه نان شکسته می شود. غروری که یک مرد از کارافتاده را که چاره یی جز انجام این کار ندارد می تواند بیش از هر کسی از پای در آورد.
می پرسم: « اجاره هم می دهید؟» می گوید: « نه: اما حاضریم بدهیم. فقط این همه آزارمان ندهند. ما هم انسانیم. اهل همین شهریم. من ۴۰ سال دارم و در همین جا به دنیا آمده ام. گچکار بودم. در حین انجام کار از ارتفاع افتادم و دستم شکست و ۶۰ تا بخیه خورد، حالانمی توانم کار سنگین انجام بدهم. اینجا هم به خاطر سرما گاهی درد دارم. با این حال حاضرم این چند متر جا را به من اجاره بدهند. نمی توانم بگذارم که زن و بچه ام از گرسنگی بمیرند!»
سردم شده، به طرف بخاری می روم تا دست هایم را گرم کنم. می گوید: « شما فقط چند دقیقه است که اینجا ایستاده اید. سردتان شده و تحمل سرما را ندارید. حالاما مجبوریم در این سرما بایستیم و کار کنیم و تازه مواخذه هم بشویم. همین پارسال بود که باقلاو آش هایمان را به رودخانه ریختند. اگر دو تا چوب پوسیده از کنار رودخانه – که سیل با خودش می آورد- برای هیزم بیاوریم با ما بدترین برخورد را می کنند. تازه من بیشتر چوب های باغی را می خرم برای هیزم. پس ما باید چه کار کنیم؟»
می پرسم: «به شورای شهر مراجعه نکرده اید؟ بالاخره شما شهروند این شهرید. شاید برایتان کاری بکنند.» می گوید: «خانمم مراجعه کرد، هیچ نتیجه یی نداشت. به ما گفتند که ۶۷۰ نفر در نوبت هستند.»
به یاد مسافرانی می افتم که همین تابستان گذشته گروه، گروه کنار بساط اینها می ایستادند تا چیزی بخورند. یک بار از گروهی از همان مسافرها پرسیدم: «اینجا چند رستوران نسبتا شیک با خدمات دهی مناسب دارد: چرا باقالی و آش خوردن کنار خیابان را ترجیح می دهید؟» که جواب شنیدم: «اگر می خواستیم برویم در یک چاردیواری شیک و مدرن غذا بخوریم که می نشستیم در تهران، آمده ایم شمال و دوست داریم در هوای آزاد و کنار جنگل، غذای سنتی و سرپایی بخوریم.» و خانمی که گفت: «با این قیمت ها که نمی شود همه اش به این رستوران ها رفت.» به یاد شعارهای منابع طبیعی می افتم: زمین هایی که در جای جای کشور تصرف می شود: ویلاها و جاده هایی که در دل جنگل ها ساخته می شود: درخت هایی که تراشیده می شود تا شرکت های چوب و نئوپان و کاغذ بهره برداری پرسودتری داشته باشند و آنوقت همه منابع طبیعی خلاصه شده در برخورد با موارد جزئی اینچنینی با شهروندانی که دست شان به هیچ جایی بند نیست. چشمانش را به آتش دوخته: هنوز هم سرخ هستند.
می گویم: «دیگر حرفی نداری؟» این بار سرش را بلند نمی کند: از غضب اش هم خبری نیست: فروکش کرده انگار: تنها به آرامی می گوید: «از کسی کمک نمی خواهیم. فقط بگذارند زندگی مان را بکنیم!»
روزنامه اعتماد، شماره ۲۵۹۲ به تاریخ ۲۵/۱۰/۹۱، صفحه ۹ (نگاه دوم)
لینک:http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2658590
پی.دی.اف:http://www.magiran.com/ppdf/nppdf/3291/p0329125920081.pdf
□