بهار، تابستان، پاییز، زمستان… اما امسال بی صبرانه منتظر بودم بعد از آن تابستان پرتلاطمِ من، بهار بیاید و اتفاقا آن قدرجدی منتظر بودم که از آمدن پاییز جا خوردم. دلم گرفت. بهار، تابستان، بهار، زمستان…
وقتی می زنم به کوه می بینم انگار طبیعت هم دلش پاییز نمی…
برف آمده و جا به جا که برف ها آب شده ، سبزه ها رسته اند از زمین و خزه ها نو شده اند و ترکیب رنگشان کنار گلسنگ ها محشر است؛ دیوانه ام می کنند.
خم می شوم. می بوسمشان. شعر شاملو را هم که یک روزی برای آیدا سروده و اولش از یادمن رفته – نصفه نیمه – در گوششان می خوانم:
…گیسوی او خزه بو چون خزه به هم
من بانگ برکشیدم از آستان یاس
آه ای یقین یافته… بازت نمی نهم
خزه جان، من چقدر تو را و این نرمینه ی سبز مخملی تن ات را دوست دارم… دلم می خواهد هر روز برویی و من هر روز بیایم ببوسمت.
برف عجول, روی کوه از روی بوته ها و خارها آب می شود کم کم و تو که آن پایین می ایستی و قطره قطره چکیدنشان را از روی شاخه ی خشک بوته ها نگاه می کنی، این طور به نظرت می آید که بوته ها دارند گریه می کنند و اشک هایشان زیر نور خورشید برق می زند و آرام می چکد روی زمین.
من از روی درمنه ها برف می خورم. برف با طعم درمنه و نمی دانی که چه عطری گرفته اند برف ها…. حتی درمنه ها هم اشتباه کرده اند و جوانه زده اند و جوانه های سبزشان از زیر تازگی برف ها بیرون زده… پاییز است….نه، زمستان…. نه،نه، ببخشید…بهار…