سهراب سپهری ، دوست قدیمی طبیعت

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی
خانه دوست کجاست

من به مهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه ،

من به باغ عرفان ،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا

تا ته کوچه شک

تا هوای خنک استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق

چیزها دیدم در روی زمین

کودکی دیدم، ماه را بو می‌کرد

قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می‌زد

نردبانی که از آن ، عشق می‌رفت به بام ملکوت

من زنی را دیدم ، نور در هاون می‌کوبید

ظهر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم

بود، کاسه داغ محبت بود

من گدایی دیدم ، در به در می‌رفت آواز چکاوک می‌خواست

و سپوری که به یک پوسته خربزه می‌برد نماز

بره‌ای را دیدم، بادبادک می‌خورد

من الاغی دیدم، یونجه را می‌فهمید

در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سیر

شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می‌گفت: «شما»

—————————-

شعرها از سهراب سپهری . هر دو عکس : روستای برزک از توابع کاشان ، حدودا” سال ۱۳۵۰

Posted in: دسته‌بندی نشده