آرزو …
آروزیشان این است کوشکی را ببینند. راه خیلی دور است به اینجا. تنها راهش این است اردوی طولانی مدت تابستان بعد آن طرفها باشد که کوشکی دیدن هم داخلش بگنجد، که البته بعید به نظر میرسد. اما امید را نباید از دست داد.
واقعا مشتاقند، این را از سوالهای مدامشان میشود فهمید و احساساتی که بیرون میریزند. عاشق یوزپلنگند اینها …
دلیلش؟ شاید نمایش و موسیقی جشن روز یوزپلنگ دلیل اصلیاش باشد، شاید دانستن کار و بار من، شاید پوسترش …
از همان اول دلم نمیخواست یوزپلنگ به خاطر کار و بار من در ذهنشان پر رنگ بشود، برای همین زیاد دربارهاش حرف نمیزدم، نه بیشتر از بقیه جک و جانورها … اما نمیدانم چطور شد که این طور شد …
این بچهها دو سال پیش چند هفتهای رفتهاند قشم و در ساحل شیب دراز مستقر شدهاند تا به بچههای پروژه حفاظت از لاکپشتها کمک کنند. هنوز که هنوز است و فکر کنم تا آخر عمرشان لاکپشتهای دریایی برای اینها واقعیاند، لمس شدهاند، جنس تخمهاشان را میشناسند، چشمهاشان میدود دنبال عکس و فیلم اینها …
اگر بشود برویم گاندوها را ببینیم … همین بغل هستندها!
یعنی میشود با بچهها برویم دیدن کوشکی؟ این آرزو اگر برآورده بشود، میدانید چقدر دنیا رنگ میگیرد؟
دستهبندی شده در: م.م یک معلم محیط زیست, مغز مشغولیها در سفر