پولاد آبدیده صحرا

« آق اویلر» نشسته بود بالای « قره تپه » . نشسته بود و به  « آلنی » فکر می کرد تا با گاری اش بیاید و  بچه های قومش را ازبیماری و  بزرگان قوم را از جهل و خرافه پرستی و تفرقه نجات دهد . او دیگر مثل گذشته ، وقت غروب خورشید ، کنار چادرهای مردم » اوبه اش » نمی رفت تا با آنها حرف بزند . به جای آن  به صحرا می رفت ؛  روی تپه ای کوچک می نشست و به کوره راه های خاکی  در دوردست ها خیره می شد .

 

   آلنی می آمد ؛  حتما می آمد و بچه ها  از بیماری های مرگ آور میجستند  ؛ اما این ، به همین راحتی ها هم نبود . آخر آلنی باید پیش فارس ها طبیب می شد و برای عامه مردم این  حرکت ، یعنی شکستن قوانینی که سال ها  آنرا پاس داشته بودند  و تازه این ، همه اشکال کار نبود ؛ مشکل اصلی جای دیگری بود . مشکل ، «یاشولی آیدین » بود که اگر مردم را نداشت  «درخت مقدسش » را از دست رفته می دید  و آن وقت  دیگر چه کسی پای درخت مقدس زاری می کرد و نذورات خود را تقدیم یاشولی می نمود ؟ و این ،  یک خطر بود ؛ خطری که به اندازه حیات یاشولی آیدین و مردمی که آنها را فریفته بود بزرگ بود و جدی .

 

   آق  اویلر باید می ایستاد ؛ در برابر تمام نامهربانی ها یی که  آشنا  و غریبه بر او روا می داشتند  . مگر چه می شد اگر مردم   اوبه اش  به او پشت کنند ؟ به عروسی پسرش نیایند ؟ سلام او و اهالی چادرش  را پاسخ ندهند  و زمینش را شخم نزنند ؟ و حتی جسدش را از روی زمین بلند نکنند؟         آق اویلر که به این ها نیاز نداشت ؛ برای او داشتن عزت و اعتبار آنقدر اهمیت نداشت  که به اتحاد بزرگ  یموت و گوکلان  فکر نکند . او می دانست  زندگی بچه های قومش آنقدر مسئله بزرگی هست که  مجبور است  بچه های خودش  را برای آن قربانی کند ؛ اگر چه ناگزیر باشد که  هر شب  ، در تنهایی محض و با چشمانی که اغلب  نم اشک بر آنها  نشسته بود به انتظار گاری آلنی  بنشیند . همانطور که خودش گفته بود : « برای من «قره اوی نشین» ساده یک اوبه سلامت و نیرومند بودن  بهتر از رییس و بزرگ تر یک اوبه  مریض و ضعیف  بودن است ! »

 

    او  به خانواده اش که بی مهری  مردم  اوبه  ، دلشان را شکسته بود  نوید می داد : « کمی صبر داشته باشید ! یک شب صدای چرخ های گاری آلنی را می شنوید ! او  برای درمان دردهای صحرا

 

می آید …»

 

… و بالاخره یک شب آلنی آمد و به سرعت در صحرا تکثیر شد : طاهر ، رجب محمد ، رحمان بردی ، عید محمد ، عظیم گل ، آلتین آی ، و… ناز محمد ! اینها همه  آلنی هایی بودند که آق اویلر نوید آمدنشان را به صحرا داده بود .

 

      هر گاه  زندگی آق اویلر را در ذهن مرور می کنم  به یاد پقه می افتم  . ناز محمد پقه  که  انسانی  بزرگ اندیش  بود .در قلب او همواره غمی بود که از اندیشیدن مایه می گرفت . او به افق های دور می نگریست  و آرزوهای بزرگ داشت  و می خواست حقوق خود را قربانی احقاق حقوق خدادادی بچه های ترکمن کند . بچه هایی که هنوز هم حق ندارند اسمی به زبان مادری داشته باشند  و در مدارس خودشان درس بخوانند . یادم نمی رود  روزی را که  به «گلستان ایران «  آمد  و در پاسخ من  که علت ناراحتی اش را پرسیدم گفت » آی بوئلک «  10 ساله هنوز شناسنامه ندارد و اگر بخواهد مدارک شناسایی و احراز هویت داشته باشد باید اسمی غیر ترکمنی  انتخاب کند و کدام انسانی است که نخواهد با نامی که آهنگ و معنای آنرا درک و حس می کند نامیده شود ؟ همان وقت قلم به  دست گرفت و خطاب به رییس جمهور وقت ، خاتمی نامه نوشت  و آنرا به » گلستان ایران » سپرد .

 

   اما نکته ظریفی که در پس این اندیشه نهفته بود هدف  پقه  بود . ناز محمد ، قوم گرایی را نه  از منظر نژادپرستی و شووینیسم که با رویکرد احقاق حقوق بشر و حق شهروندی  از دست رفته  قوم مظلوم ترکمن بر می تابید  وگرنه حرفش همان بود که  یکروز » آق اویلر «  بر سر مردم  معترض  به سفر آلنی نزد فارس ها ، فریاد زده بود : « بگو که آق اویلر سال ها پیش از این گفته است که یک ایرانی و یک ترکمن است ؛ نه یموت ، نه گوکلان »  و « خوب ها باید یکی شوند تا ریشه بد  برای همیشه کنده شود ؛ یموت و گوکلان و قبایل دیگر و حتی فارس های خوب …»

 

   بعدها از دیگر دوستان ترکمنم  شنیدم که زندگی پقه چه داستان غم انگیزی بود ؛ تا آنجا که در اوان جوانی ، به ناعادلانه ترین شکل ممکن ، شغلش را از دست داد و در طول تمام  سالهای بعد با سختی و تنهایی دست به گریبان بود ؛ اما در اوج نیازمندی ، احساس غنی بودن و عزت نفس  خود را حفظ کرد و در عمق تنهایی ، طبابت و » درمان » دردهای  صحرا را  آموخت . هرچند ناز محمد پزشکی نخواند ؛ اما شناخت دردهای اجتماعی قوم خود را یاد گرفت و کم کم صدای سراسر صحرا شد و پولاد آبدیده صحرا  و مگر نه اینکه  طب یعنی شناخت درد و سپس درمان آن ؟!  او با تمام تنهایی ها و سختی های راه پرسنگلاخ ، از راه بیرون نرفت و به بیراهه تن درنداد که به قول آق اویلر « در راه خطر هست و در بیراهه مرگ» و پقه راه را برگزید هرچند پرخطر و برای همین در قلب مردمش زنده ماند .

 

      و چه بسیارند آدم هایی که در سختی راه ، تن به بیراهه می سپارند و به راه نمی روند  و پقه به راه رفت ؛ راهی سبز ، هرچند به قول خودش در پیش پایش سنگهایی سخت و برگهایی زرد  بر زمین انداختند و  حتی در روزهای آخر زندگی نیز به کمکش نیامدند که نویسنده ، شاعر و روزنامه نگار استان  بود و به راستی مگر ما در استان چند نفر مثل  او و در اندازه او داشته و داریم ؟!

 

      وقتی خبر عزیمت ابدی اش را که با توقیف » گلستان ایران » همزمان بود شنیدم  ناخودآگاه به یاد یک  قطعه افتادم . از آنروز انگار کسی این قطعه را بارها و بارها در گوشم زمزمه و بر قلبم جاری  کرد ؛ شاید  آق اویلر ، شاید » گالان اوجا «  شاید آلنی و شاید هم خود خود ناز محمد پقه بود که مدام آنرا برایم می خواند  :

 

   « در انتهای دره مهر

 

            ره یاری از ادامه ره می ماند

 

                             و راه می ماند

 

     به راه باید رفت

 

             به راه باید رفت

 

                       ابر گلوی کیست که می بارد ؟؟! »

 

 ————————————————————–

 

*شخصیت های کتاب «آتش بدون دود » اثر زنده یاد نادر ابراهیمی

 

منبع : پیدا و پنهان زمین / سپتامبر 2008

 

Posted in: دسته‌بندی نشده