به تو می گویم که اگر پسر بودم حتما محیط بان می شدم. بعد حواسم پرت می شود و همان طور که داریم ظرف ها را با هم می شوریم، برایت از خوبی محیط بان ها می گویم. حرف، حرف، حرف. چه قدر تعریفتان را کردم. بعد زل زدم توی چشم هایت و آن برق غرور مردانه توی نگاهت! چه مغرور شده بودی. ته سیاهی چشم هایت چیزی برق می زد. گفتم عوضش دست پختتان افتضاح است. گفتم فقط سارگپه ها ممکن است از خورشت قیمه ات خوششان بیاید. رفتیم و خورشت قیمه ی تو را به سارگپه دادیم. همانی که هر روز می آید حوالی پاسگاه و غذایش را می خورد. اهلی اش کرده ای. اهلی ِ خودت.
این همان سارگپه ما ست
می روی سراغ آهویی که توی تله ی مرد مزرعه دار اسیر است. می بینی چه طور توی خون خودش دست و پا می زند. با دست شکسته. آهو را می گذاری لای پتو و می رسانی اش تا پاسگاه. چند ماه مهمان توست تا به قول خودت بوی تو را می گیرد. بهار که می آید می بینی از آهو خبری نیست. می فهمی توی انباری است و خودش را از تو پنهان می کند. خودت خوب می دانی قضیه را. یک هفته بعد سر و کله اش پیدا می شود؛ سر و کله ی خودش و بره اش. دو تایی شان را می بری و رها می کنی در طبیعت. غرق شوق می شوی از این که “دو” تا موجود شکننده ی ظریف را نجات داده ای. رفتن شان را دنبال می کنی. دلت برایشان تنگ می شود.
آهوها در شیراحمد
قرار است دو هفته ی دیگر اعدامت کنند. من کتاب ” ابله” داستایوسکی را مدام باز می کنم و نگاهم می لغزد روی صفحه هایی که شاهزاده میشکین صحنه ی اعدامی را برای دخترهای ژنرال مجسم می کند. کلمه به کلمه اش را فرو می دهم. می خواهم بفهمم آن لحظه های آخر احتمالا چه احساسی داری. یادم می آید آن بار که چشم هایت را از دست داده بودی- آن دفعه هم به خاطر طبیعت- گفتی پشیمان نیستی. گفتی هیچ وقت پشیمان نشده ای از این که محیط بان بوده ای. از این که شکارچی ها صورتت را با چهارپاره داغان کرده اند. می خواهم آنجا باشم و بپرسم الان پشیمانی؟ چه میشد مدیر کل بودی و پشت میز ریاست بر سر عبور جاده ای از دل یک پارک ملی با نماینده ای مذاکره می کردی؟ راستی این حکم که هیچ دادگاهی در جهان برای محافظان دارایی سرزمین مادری اش صادر نمی کند و فقط از دادگاه های ایران بر می آید- می تواند باعث شود که تو یک کلمه- فقط یک کلمه- بگویی که پشیمانی؟! مثل همه ی مجرم ها، قاچاقچی ها، معتادها و قاتل ها که می ایستند رو به جمعیت و تقاضای بخشش میکنند؟ می توانی سرت را بیندازی پایین و بگویی خانم ها، آقایان- عذر می خواهم از این که تمام این مدت ته مانده ی آهوهای سزمین تان را نجات می دادم؟! راست می گفتی … دنیای برعکسی است.