خوشی در گلستان.

سفر این چند روز به پارک ملی گلستان از آن سفرها بود که وقتی بر می‌گردی طول می‌کشد یادت بیاید دنیا قبلش چطور بود، این کیبورد و این صفحه و فضای خانه و زندگی روزمره قبلی بیگانه می‌شوند و باید مدت‌ها فکر کنی قبل از هر کاری تا یادت بیاید قبلا چطور انجامشان می‌دادی.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم چیزی بتواند من را از سفر رفتن بیندازد. یعنی انتخابم این بشود که سفر نروم، آن هم این‌قدر طولانی، آن هم حدود شش ماه … این انتخاب خود خواسته بر پایه شرایط هم البته تجربه‌ای بود برای خودش. کوله به پشت بودم این مدت، اما سفرم خانه به خانه بود، تا شهر به شهر …

اول سفر هرکس چشم‌اندازش از سفر را می‌گفت. من از آن کیلومترها دورتر خودم را رسانده بودم تا با سه تا «بچه یوزپلنگ‌*» نوجوان شده‌مان سفر بروم. دلم می‌خواست ببینمشان، بیشتر بشناسمشان، کیف کنم از سوال‌ها و کنجکاوی‌هایشان. همین هم شد. بودن این دو دختر و آن یک پسر، که 5-6 سالی می‌شود می‌شناسیمشان، اتفاق منحصر به فردی برای همه همسفران بود، اتفاق کیف‌داری بود که نه تنها من، همه آن آخر از رخ دادنش اعلام رضایت عمیق می‌کردند. اصلا اگر امیرعلی نبود که آن طور لبه پنجره مینی‌بوس بنشیند و در شب پروژکتورکشی چشم بدوزد به این کوه‌ها و بیابان، و برق لحظه‌ای آن دو تا چشم را ندیده بود، احتمالا ما پلنگ ندیده بودیم و بعد از خروج از منطقه آن طور از خوشی فریاد نزده بودیم و صبا به آرزویش نرسیده بود و با سرخوشی نخوانده بود «امشب چه شبی است / شب مراد است امشب …»

آخرش که نوزده نفری در یک کوپه شش نفری چپیده بودیم و درباره سفر حرف می‌زدیم، برای آلاله و آذین و امیرعلی از استثنایی بودن پدر و مادرشان گفتم. اینکه پدر و مادری که در این کشور بچه‌اش را در این سن، تک و تنها، با یک گروه می‌فرستد سفر، می‌فرستد برای تجربه کردن و یاد گرفتن، اعتماد می‌کند، هم به گروه، هم به بچه‌اش، هیچ کلمه‌ای جز «استثنایی» برازنده‌اش نیست. این پدر و مادرها احترام دارند و آدم را امیدوار می‌کنند به این روزها و به این زندگی و به این‌که می‌شود در این بلبشو متفاوت و درست زندگی کرد …

سفر خوشی بود، همه چیزش، همسفرها، برنامه‌های روزانه، غیرمنتظره‌های زیادش، یاد گرفتن‌ها، بیرون کشیده شدن دانسته‌ها و حس‌های خاک خورده از آن پایین‌ها … آنقدر خوش، که خبر بد غروب پنج شنبه، فقط یکی دو ساعتی من را برگرداند به زندگی واقعی این بیرون و بعدش بایگانی شد تا سفر تمام بشود …

دل تنگ صدای باران جنگل و آن شیب تند گلی و جان کندن برای پرت نشدن و لذت عمیقش هستم.

——

* درباره بچه یوزپلنگ‌ها (+)

دسته‌بندی شده در: م.م یک معلم محیط‌ زیست, مغز مشغولی‌ها در سفر, مغز مشغولی‌های یوزپلنگی, مغزمشغولی‌های سبز (محیط‌زیستی)

Posted in: دسته‌بندی نشده