چرا پروانه ها از ما با هوش ترند؟

چرا پروانه ها از ما با هوش ترند؟

“صحنه اول:
غروب 15 خرداد 1381 در منطقه ی آلمه در پارک ملی گلستان مشغول تحقیق بودم که صحنه ای غیر عادی توجه ام را به خود جلب کرد. وقتی به آن نزدیک شدم در کمال ناباوری شاهد اجتماع 13 پروانه در اطراف یک گل بودم. تقارن وصف ناپذیری که خلق آن تنها از هنرمندی خالق بر می آید. این صحنه درسی بزرگی بود که از حشراتی آموختم که مغزشان صد ها بار کوچکتر از ما آدمیان است.
زندگی این پروانه ها چه در مرحله ی لاروی و چه در مرحله ی بلوغ به گیاهان وابسته است. آن ها می دانند اگر گیاهان نباشند حیاتشان رو به فناست. به همین دلیل هیچگاه در خوردن شهد اسراف نمی کنند و هر بار که روی گلی می نشینند گرده ی آن گل را به گل های دیکر منتقل می کنند، تا گل بتواند دانه تولید کند. جالب آن است تعداد گل هایی که گرده هایشان توسط حشرات منتقل می شود ده ها برابر نیاز حشره به شهد گل است. پروانه خوب می داند که اگر امروز گل را گرده افشانی نکند در آینده فرزندانش محکوم به مرگ خواهند بود.

صحنه دوم :
غروب 18 اردیبهشت سال 1385 باز هم در پارک ملی گلستان، کمپینگ گلزار، مجاور موتور برق شرکت های راه سازی، انبوه پروانه های مرده ای که نورِ نور افکن کارگاه آن ها را فریب داده بود ویکی پس از دیگری در اثر حرارت و آلودگی شدید موتور و نشتی گازوئیل مرده بودند. دیدن آن صحنه ی دلخراش ، نفرت انگیز بود. امّا چون من حشره شناس نبودم نمی توانستم تشخیص دهم چه پروانه های با ارزشی جانشان فدا شده است. ولی آنچه باعث دلسوختگی ام شد گل هایی بودند که فردای آن روز پروانه ای برای افشاندن گرده هاشان آن ها را ملاقات نمی کرد.
پس از گذشت سه دهه مسافرت مداوم به پارک ملی گلستان و تحقیق در جای جای پارک زنجیره ی حوادث تلخی که بر این پارک گذشت، کابوس وار در برابر دیدگانم مرور می شود، حوادثی چون سیل های پی در پی و نابودی جنگل های رود خانه ای و متعاقب آن پاک تراشی آنچه در مسیر بود؛ و نیزکشتار بی رحمانه ی حیات وحش، آتش سوزی های مکرّر، شخم زنی دشت میرزابایلو ، نابودی کامل منطقه دشت شاد در اثر چرای گسترده دام ها و تبدیل پارک ملی گلستان به جولانگاه مخربین طبیعت توسط شرکت های راه سازی که چنان بی رحمانه گلستان ایران را نشانه گرفته اند که باید از ادیبان فرهنگستان زبان و ادب فارسی خواست واژه ی گلستان را با گورستان طبیعت جایگزین کنند.
امّا پس از این همه، آنچه این روزها دوباره مرا در اندوه گلستان فرو برد، کشته شدن سه پلنگ طی دو ماه در اثر تصادف با ماشینهای عبوری بود. سال 1385 که اوج جاده سازی بود و بسیاری از متخصصان تلاش کردند که از ساخت جاده غیر قانونی جلو گیری کنند، مشاور وزیر راه و ترابری ومجری پروژه ی احداث جاده ی پارک ملی گلستان در مصاحبه رادیویی در خواست جمع کثیری از استادان دانشگاه جهت اجرای یک مصوبه ی قانونی دولت را با این مضمون که “یک حشره شناس نباید در امور جاده سازی دخالت کند”، سعی در تحقیر آنها داشت. این گفته ایشان مرا خیلی آزرد، نه از بابت آنکه حشره شناس بودن بد است، بلکه از این بابت که افسوس خوردم که ای کاش خداوند عمر دیگری به من می داد تا می توانستم حشره شناس شوم. زیرا بسیار دوست دارم بدانم چگونه یک حشره با آن مغز کوچکش می فهمد که برای زیستن پایدار، باید در عمر کوتاهش تا می تواند برای حفظ گلی که تأمین کننده ی شهدش است بکوشد. امّا ما آدمیان با مغز بزرگمان آن قدر کوچکیم که تیشه به ریشه ی طبیعتی می زنیم که یک درختش کافی است تا یک سال اکسیژن مورد نیاز تنفس اعضای یک خانواده ی چهار نفره را تأمین کند ودر عین حال بیست و چهار کیلو گرم دی اکسید کربن را از هوا خارج سازد.
با خود می اندیشــــــم وقتی پروانه ها بر فراز دره پارک ملی گلســـتان پر می زنند ، به ما آدمیان می خندند که چگونه است جاده ای که سه بار در اثر سیل نابود شده و صد ها نفر از همین آدمیان جان خود را در آن از دست دادند، چرا باز هم باید در همین جا ساخته شود؟ و تازه اگر اعتراضی شد آن ها را حشره شناس خطاب کنیم! آری، حشرات خواهند گفت که شما ما را نمی شناسید!
امروز که یکی یکی جانوران نادر این سرزمین با مردمان صبورش در این جاده ها تلف می شوند، فقط به این مهندسان دلشیفته بتن و میلگرد می گویم: اگر همه ی ما را هم “حشره” خطاب کنید به اندازه ی یک حشره حق زیستن داریم، حق تنفس داریم، حق داریم در اثر سیل در جاده ای که شما می سازید با خانواده مان در زیر گل و لای دفن نشویم. این حق نه از آن ما، که از آن هر جنبنده ای است که خداوند آفریده است.
میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است

اعتماد 7 خرداد 1393

http://www.magiran.com/npview.asp?ID=2958827

 

Posted in: دسته‌بندی نشده