سفر گاندو – 4

13.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 8:30

دیشب باران آمد و حالا خاک نم دارد و هوا بهاری و دوست داشتنی است. اما من در همین لحظه متوجه شدم که باران لباس‌هایی که دیشب شسته‌ بودم را یک دور دیگر شسته است. با تشکر!

14.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 10:10

یک چندتایی از پسرک‌های نوجوان روستای بغل، آمده‌اند دیدن گاندوها و البته به نظرم رفع کنجکاوی! هم کنجکاوند و هم کم‌رو و هم گاهی بی‌ترمز. می‌نشینیم به گپ زدن. کتاب‌هایی که آورده‌ام به کار آمد. دور کتاب دانشنامه حیات وحش ایران جمع و مشغول خواندن شدند. پر از سوالند و پر از انرژی. بعد از کلی گپ و گفت می‌گویند دلشان می‌خواهد چیزهای بیشتری درباره گاندو بدانند. بهشان قول می‌دهم رفتم تهران، برایشان یک سری فیلم مستند و مطلب درباره گاندو بفرستم. یکی‌شان رییس بسیج روستاست. از این دفترهای بسیج در این استان زیاد است. قرار می‌شود چیزهایی که می‌فرستم را بگذارند در دفترشان و امانت بدهند تا گروهی بتوانند استفاده کنند. به روزی فکر می‌کنم که این پسرک‌ها آموزش دیده باشند و خودشان راهنمای این ایستگاه و مسافران باشند. آرزوی منطقی و جذابی به نظر می‌آید؛ اما مراحل رسیدن به آن را که می‌شمرم، از این میزان موانع احمقانه سر راهش حالم بد می‌شود.

15.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 12:30

چند تا از دخترک‌هایی که در خانه نورسعید دیده بودم، قبل ظهر آمدند ببینند اینجا چه خبر است و ماندگار شدند. فائزه و ساجده سوم دبستانی، نازیه پنجمی و مهرناز شش ساله. علاقمند بودند بمانند و کمک کنند. تقسیم کار کردیم. قرار شد مسئول خوشامدگویی به مسافرها باشند و موقع خروجشان هم کارت پستال‌هایمان را دستشان بدهند. کم‌رو هستند، چند باری طول کشید تا توانستند بلند حرف بزنند و سلام و علیک کنند. بین‌شان ساجده سر و زبان‌دارتر و علاقمندتر به برقراری ارتباط با مسافرهاست. بازدیدکننده‌ها دخترها را که می‌بینند و خوشامدشان را که می‌شنوند، به دو گروه تقسیم می‌شوند. گروه اهمیت ندهنده‌ها و گروه پاسخ دهنده‌ها! بیشتر مسافرانی که اهمیت نمی‌دهند، بلوچ یا اهل همین استانند. انگار که برایشان رسمیت نداشته باشد حضور دخترها.

از حضور دخترک‌ها خوشحالم، از اینکه هم من و هم آن‌ها فرصت تجربه متفاوتی به دست آورده‌ایم. اما یک اتفاقی من را به شک انداخته. خشمگینم و مدام از خودم سوال میکنم، کار درستی کرده‌ام که اجازه داده‌ام دخترها بمانند و کمک کنند؟ همین چند دقیقه پیش ساجده آمد و چهار هزار تومان داد دستم. گفت یکی از مسافرها موقع خداحافظی این را داده و نگفته برای چی. متعجب بود و من خشمگین. یعنی این ملت چه فکری با خودشان می‌کنند؟ این دخترها مگر گدا هستند؟ چون لباس بلوچی تنشان است و گاهی یک جایی‌اش پاره است، این یعنی گدا بودن؟ این بچه‌ها آمده‌اند اینجا برای دل خودشان، آن وقت شماها این‌طور گند می‌زنید؟ این دخترک‌ها اگر تغییر کنند و فکر کنند این یک اتفاق عادی است و همیشه باید انتظار دریافت پول از مسافرها داشته باشند چی؟ کسی به عزت نفس این آدم‌ها فکر کرده؟ حالم از این نگاه بالا به پایین خیریه‌ای به هم می‌خورد. اگر این اتفاق ادامه پیدا کند من باید چه کار کنم؟ دخترک‌ها را بفرستم بروند؟

16.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 13:05

یکی از محیط‌بان‌های منطقه، همراه یکی از همیاران محیط‌زیست اهل درگس آمده‌اند به ایستگاه سر بزنند. به آقای همیار گفتم چرا شما نمی‌آیید بایستید اینجا و برای مسافرها توضیح بدهید؟ این‌طور که خیلی بهتر است. گفت دلش می‌خواهد؛ اما فارسی حرف زدن برایش مشکل است. آخرش قرار شد مدام به اینجا سر بزند و در راهنمایی مسافرها با هم همکاری کنیم. همان‌جا هم سر به زنگاه آقای محیط‌بان و آقای همیار را به یک گروه از مسافرها معرفی‌ کردم و گفتگوی جالبی بین‌شان شکل گرفت. کلی مسافر جدید آمد و رفتم تا به آن‌ها برسم و نشد تا پایان گفتگو بمانم.

17.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 15:40

این دخترک‌ها استاد تمیزکاری و مرتب‌کاری و دسته‌بندی هستند. اینجا جلوی در یک اتاقک نگهبانی ساخته‌اند که ما همان جا مستقر هستیم. اتاقک یک موکت نصفه و یک تشک و بالش دارد. این جا و آن‌جایش تیر و تخته رها شده است و من هم بند و بساطم را همین طور یک گوشه گذاشته بودم. حالا دخترک‌ها اینجا را کرده‌اند شبیه دسته گل. تحت تاثیر قرار گرفته‌ام!

18.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 17:25

دعوا و جر و بحث … با یک گروه که پول مرغ داده بودند داخل محوطه بودیم، که آقای مسافر بلوچ و خانواده‌اش هم خواستند بیایند تو. گفتم اجازه ندارم شما را راه بدهم و تو آمدن فلان شرایط را دارد. صدایش بالا رفت و آخرش بحث به تفاوت گذاشتن بین فارس و بلوچ رسید! هنوز شوکه‌ام. باورم نمی‌شود وسط یک همچین ماجرایی قرار گرفته باشم. می‌فهمم که این قوم کلی ظلم بهشان شده، اما وقتی این ظلم بخواهد بهانه‌ای برای گرفتن امتیاز خارج از چهارچوب بشود، دیگر چه فرقی وجود دارد بین ظلم کننده و ظلم بیننده؟

19.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 18:45

امروز هم تمام شد. خیلی جالب است اینجا این‌قدر آشنا می‌بینم. امروز روز آشناهای با واسطه بود، مثلا یک همکار مشترک یا یک انجمن آشنا.

حال خوبی دارم. یک آدم‌هایی از در می‌روند بیرون با یک لبخند پت و پهن روی صورتشان و ابراز کیف کردگی بلند بلند. حال خوشم از این است که می‌دانم من در تجربه کیف‌دار این آدم‌ها نقش داشته‌ام. کمکشان کرده‌ام اینجا را بهتر ببینند، کشف کنند و لذت ببرند. خود ساختار اینجا هم پتاسنیل خوبی دارد. همه چیز را یک دفعه نمی‌بینند. یک مسیر طراحی کرده‌ام. مرحله به مرحله توجهشان را به یک چیزهایی جلب می‌کنم، با سوال کنجکاوشان می‌کنم، یک چیزهایی را برایشان توضیح می‌دهم و بعد از یک جایی از مسیر ازشان می‌خواهم خودشان استخر بزرگ را دور بزنند و دنبال گاندوها بگردند و این طور فرصت تجربه شخصی داشته باشند، فرصت جستجو و کشف. بعد می‌ایستم و نگاهشان می‌کنم. دیدن چهره‌هایشان وقتی لابه‌لای نی‌ها یک گاندو پیدا می‌کنند و از ذوق چهره‌شان باز می‌شود و هم را صدا می‌کنند که بیا ببین! دیدنی است. حال خوشم از دیدن این چهره‌هاست.

به شغل ایده‌آلم فکر می‌کنم. یک جایی مثل اینجا با پتانسیل‌هایی که دارد و من طراح آموزشی‌اش باشم. کلی ایده در مغزم وول می‌خورد. از ابزارهای آموزشی اینتراکتیو داخل خود مرکز بگیر تا روش‌هایی که بشود اینجا را تبدیل به پایگاهی برای درگیر کردن کودکان و بزرگسالان منطقه  با این موضوع کرد. اما من خسته‌ام. من جوان پیری هستم. من دیگر آدم سر و کله‌زدن با اداره‌های این مملکت نیستم. همه انرژی‌ام را مصرف می‌کند. معتقدم آدم فقط نباید آرزو کند و حسرت بکشد، بلکه باید شروع کند به ساختن آرزویش، اما … گفتم که، حس یک جوان پیر شده را دارم.

20.

سه‌شنبه 6 فروردین 92 / 19:30

می‌روم درگس کمی خرید کنم و بعد بر می‌گردم خانه. امیدوارم امشب احساس سربار بودن و معذبی‌ام کمتر شود. دلم می‌خواهد یک مشارکتی در کارهای خانه داشته باشم، اما نه طوری که بهشان بر بخورد. دلم می‌خواهد چند تایی هم غذاهای بلوچی یاد بگیرم. در مغازه‌هایشان ماش پوست کنده خرد شده، دال زرد، دال نارنجی، فلفل‌های تازه، گشنیز و یک سری موجودات دیگر می‌فروشند که خیلی دوست دارم بدانم با این‌ها چه جورغذاهایی می‌شود درست کرد. یک موجودی را هم اینجا کشف کرده‌ام که راست کار من است! فلفل پاکستانی. از فلفل‌های استانبولی مورد علاقه‌ام هم بهترند این‌ها. می‌خواهم بروم یک عالم ازشان بخرم و سوغاتی برای خودم ببرم تهران!

دسته‌بندی شده در: م.م یک معلم محیط‌ زیست, مغز مشغولی‌ها در سفر, مغزمشغولی‌های سبز (محیط‌زیستی)

نوشته شده در: دسته‌بندی نشده