آرزوی میرزایی از عاشقان میانکاله بود که به درخواست اینجانب وارد گروه بهشهر شد تا با دلایل و مستندات من را در قانع کردن منطقی دوستان بهشهر برای اعتراض به ساخت جاده کمک کند اما بارها مورد بی مهری قرار گرفت و تا آخرین لحظات عمرش از میانکاله دفاع کرد .
این نوشته را آرزو میرزایی عزیز چند روز قبل از پروازش آماده کرده تا بر روی صفحه بهشهر قرار دهد اما هرگز این فرصت را نیافت . شبی که این نوشته را آماده کرده بود برای من فرستاد تا قبل از انتشار آن را بخوانم .
روحش شاد یادش گرامی.
—————————————-
پرندهها در قفس خوشبختترند
فرناز شهیدثالث
رنگینکمانِ بالهایشان را باز میکنند، پرندگان آزاد از قفس؛ و تو را به ملکوت آسمان میبرند، با رقص زیبایشان در هوا. آرزو میکنی هیچ پرندهای در قفس آدمها نباشد و اسیر خودخواهی ما نشود و آزاد در هوا پرواز کند. اما صدایی رؤیایت را آشفته میکند. صدایی که تکرار میشود. نه یک بار! نه ده بار! به تعداد پرندههایی که در منطقه حفاظت شده دشت ناز ساری پرواز میکنند. به تعداد پرندههای مهاجر میانکاله که زمستانها به مهمانی این تالاب میآیند.
صدا از همین نزدیکیهاست. فاصله زیادی با تو ندارد. صدای شلیک اسلحه شکارچیهایی است که به روی پرندگان نشانه رفتهاند. نه یک بار. نه ده بار. آنقدر ماشه را فشار میدهند که دیگر هیچ پرندهای با طلوع خورشید در ساحل دریای مازندران نرقصد. آنقدر به شکار پرندههای رها از قفس ادامه میدهند، تا بلاخره پرندهای جلوی پایت به زمین بیفتد. «سارگپه»، شکارچی آسمان. تا پیش از صدای آخرین شلیک، سلطان آسمان بود. اما حالا همه پرندههای کوچک از او در امانند. پرندهای شکارچی، که برای تفریح و لذت شکار نمیکرده. فقط به اندازه سیر شدنش، یا برای سیر کردن جوجههای گرسنهاش.
پرندهای که حالا به تیر اسلحه یکی از آدمهای دور و برمان گرفتار شده. برای تفریح یا لذت. برای به رخ کشیدن قدرت نشانه گرفتنش. بال سارگپه شکسته. دیگر پرواز نمیکند. آنقدر شکار نمیکند تا از گرسنگی بمیرد.
کاش در قفس بود اما به هوس گرفتار نمیشد.
ماجرای شکار پرندهها و حیوانات دیگر، ماجرای یک گوشه از ایران نیست. داستان تکراری سراسر کشور است. در دشت ناز، در میانکاله، در هر گوشهای که آبی باشد و درختی که پرندهای در آن پرواز کند، یا حیوانی در آن پناه گرفته باشد. شکارچیها میآیند و بی اینکه لحظهای به حق موجودات دیگر برای زندگی فکر کنند، تیر میاندازند و میکشند و میبرند. کسی انگار به نابودی این همه زیبایی فکر نمیکند. به خطری که در کمین طبیعت ایران نشسته. به گونههایی که به زودی به ببر مازندران و شیر ایرانی که نسلشان سالهاست منقرض شده خواهند پیوست. نه مسئولان محیط زیست، نه مردم، به چیزی جز لذت امروزشان فکر نمیکنند.
محیط بانان در بسیاری از مناطق حفاظت شده که کسی حق شکار در آنها را ندارد، مراقب دوربینهای گردشگران هستند که نکند دوربینی تصویر شکارگری را ثبت کند. نکند زحمتی برای شکارچیان طبیعت ایجاد شود. محیط بانانی که به پژوهشگران و طبیعتگردان حق ورود به منطقه زیر نظرشان را نمیدهند، اما به شکارچیان و قاچاقچیان چوب – چرا.
داستان تخریب در تمام دشتها و جنگلهای کشور، داستانی طولانی و تکراری است. اما داستان میانکاله شاید غمانگیزتر از هر جای دیگری باشد.
میانکاله، تالاب زیبایی است. جایی برای زمستان گذرانی پرندهها. پرندههایی که هنوز میآیند. پرندههایی که از درنای سیبری وفادارترند. درنای سیبری زیبا و کمیابی که دو سه سالی است راهش را کج کرده و دیگر نمیخواهد ببیند چه بر سر زندگیمان میآوریم. با شکار. با ساخت و ساز. با واگذار کردن حق بهره برداری به کسانی که دلشان برای ما و سرزمینمان نمیسوزد.
درنای سیبری دیگر به ایران نمیآید تا سپیدی رؤیاییش را به رخ دیگران بکشد. راهی پیدا کرده به آن سوی دریای مازندران تا زمستانها را دور از زحمت شکارچیها، در جایی امن و امان بگذراند. دور از صدای ویرانگر ساخت و سازها.
قرار است روی تالاب میانکاله پلی ساخته شود. پلی چوبی. به طول ده کیلومتر. با پایههایی که چوبی نیستند. برای پیریزی هر کدام از پایههای این پل ده کیلومتری، باید ده متر به عمق زمین رفت. باید خانه دهها موجود زنده را خراب کرد. کسی به حال این موجودات رحم نمیکند. کسی به صدای آنهایی که دلشان به حال تالاب و پرندگانش میسوزد، گوش نمیدهد.
هزینهای هنگفت برای ویرانی سرزمینمان میپردازیم. برای از بین بردن محیط زیست. برای قدم زدن روی پلی که گذشته از جنجالهای سیاسی و اقتصادی، هیچ توجیه زیست محیطی برایمان ندارد.
شاید ساختن این پل، مردمی را که نمیدانند ظاهر خوش رنگ و لعاب آبادانی، چیز دندانگیری در دل ندارد، فریب دهد. شاید خاموششان کند، یا خوشحالشان، که ببینند پلی بلند در کنارشان ساخته شده. مردمی که نمیدانند با افتادن به دام مدرنیته ظاهری، فرزندانشان را از نعمت زندگی محروم کردهاند. مردمی که نمیدانند شکارهای غیر قانونی و غیر اخلاقیشان خیانت است به خودشان. به فرزندانشان. به سرزمینشان.