مصلحت وقت
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاک دلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزاده گی از خلق بر آرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان برچینم
بس که در خرقه ی آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه ی تنگ من و بارغم او؟ هیهات!
مرد این بار گران نیست دل مسکین ام
بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آئینه ی مهر آئینم
من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر
این متاعم که همی بینی و کم تر زینم.