حالا که دارد بهار میشود، چرا بهار نمیشود؟! چرا هر چه که از روی کاغذ و از رد تقویمهای دیواری به بهار نزدیک میشویم، رنگی از بهار را در تقویمهای زندگی، در کوچه و خیابان نمیبینیم؟ اصلاً چرا بهار با ما بازیاش گرفته و قایمباشک راه انداخته …
به یاد بهار ۱۳۵۵ میافتم … آن زمان که برای نخستین بار به همراه پدر و مادرم به کنار یک دریاچهی بزرگ فیروزهای رنگ رفتم که در کنارش همه جا سبز بود و پر از گلهای نرگس و در آسمانش، پرندهها غوغایی به راه انداخته بودند … کوچک و بزرگ … با پرها و منقارهایی به رنگ سپید، سبز، صورتی، مشکی، آبی، بنفش و … یادم هست که مدام پدرم را سؤال پیچ کرده بودم که این پرنده نامش چیست و آن یکی … و آن یکی … آنقدر که او دیگر کلافه شده و گفت: پسر! مگر من پرندهشناس هستم؟
آن روز شیرین و رؤیایی را هنوز با همهی جزییات ریزش به خاطر دارم … نام آن دریاچه، پریشان بود و در جوار شهر کازرون به مردمان آبادی لبخند میزد …
حالا و در این لحظه … دیگر نه پدرم هست، نه مادرم و نه پریشان … و من همچنان در آستانهی ورود به ششمین دهه از زندگیم حسرت یک روز دوباره در کنار مادر و پدر عزیزم را دارم … همانگونه که مردمان پریشانزدهی کازرون در غیاب دریاچهی دوستداشتنیشان، در حسرت آن نگین نیلیرنگ و حیاتبخش روزگار را سر میکنند …
چرا اینگونه است؟ میخواهم بگویم: نگاه ما به محیط زیست و مواهب طبیعی، مثل نگاه اغلبمان به پدر و مادرمان است … فقط وقتی قدرشان را به درستی درک میکنیم که از دستشان داده باشیم … نگاه کنید به حسرت مردمان بناب و سلماس و محمدیار در حاشیهی دریاچهی خشک ارومیه، نگاه کنید به چشمان منتظر مردمان ورزنه در کنار جنازهی گاوخونی و نگاه کنید به اشکهای پایانناپذیر مردمان نیریز و استهبان در جوار بختگانی که از وقتی رفت، تو گویی که انگار بخت ایران هم رفت! نرفت؟
چه بهاریهی نازک غمناکی … ببخشید محمّد درویش را که کامتان را و حالتان را در هنگامهی نوروز ۱۳۹۴، اشکی کرد …
امّا مگر میشود که بیش از دو سوم از زندگیت را صرف آرمانی کنی که اینک با چشم خویش، زخمهای بیپایان، سوختن و آب رفتنش را ببینی و آنگاه از بهار و طرب هم بنویسی؟
و البته چرا که نه؟
درست است که حالا که دارد بهار میشود، هامون و جازموریان و بختگان و طشک و کافتر و مهارلو و ارژن و پریشان و گاوخونی و هورالعظیم و ارومیه و قرهقشلاق و … بهاری نیستند؛
درست است که حالا که دارد بهار میشود، ۱۸ میلیون اصله از بلوطهای زاگرس و یک میلیون نفر از نخلهای بهمنشیر، دیگر هرگز هیچ بهاری را نمیبینند؛
و درست است که حالا که دارد بهار میشود، سایهی سنگین گرد و غبار، مردمان دیار زرخیز خوزستان را رها نمیکند …
اما، هیچ بهار دیگری را چون بهار ۱۳۹۴ نمیتوان سراغ گرفت که مدیران فردای مملکت را بر روی میز و نیمکتهایی نشانده باشد که عشق به طبیعت را خودانگیخته و تجربی در دل مدارس طبیعت بیاموزند.
و این چشمانداز روشن آینده است. چرا که اگر میپذیریم، نادرایتی انسانی، سببساز روزگار فلاکتزدهی امروز طبیعت وطن است، آنگاه آشکار است که با درایت انسانی و برخورداری از سوادی محیط زیستی در نزد ایرانیان، میتوان همچنان به لبخند آینده امیدوار ماند.